شناسه: 350894

خاطره (پرستار كوچك) شهیده فوزیه شیردل

ز بچگي هر وقت سرما مي خوردم، گلودردهاي سختي مي گرفتم، آنقدر كه حتماً بايد دكتر مي رفتم و آمپول مي زدم تا حالم بهتر مي شد كلاس اول ابتدايي بودم كه يكي از همون گلودرهاي شديد سراغم آمد و حالم خيلي بد بود آن زمان "فوزيه" فقط 12 سالش بود اما انگار با همون سن و سال كمش تصميمش رو گرفته بود و مي دونست كه قراره پرستاربشه.اطلاعات زيادي راجع به نحوه ي مراقبت از بيمارها داشت و عاشق محيط هاي درماني بود. به من گفت لباس ها تو بپوش و بيا بريم دكتر من از آمپول مي ترسيدم و حاضربودم گلودردم رو تحمل كنم اما آمپول نزنم! خواهرم چون از اين ترس من اطلاع داشت با مهربوني خاص خودش گفت:" اگه دختر خوبي باشي و همراهم بيايي دكتر و آمپولت روبزني، يك هديه ي خوب واست مي خرم".مي دونستم زيرحرفش نمي زنه و قولش،قوله.لباس هامو پوشديم و رفتيم درمانگاه كه اون وقت ها اسمش "شيروخورشيد بود"...اونروز من آمپولم روزدم و توي راه برگشت، فوزيه برام يك گردنبند قشنگ خريد، كه با گوش ماه درست شده بود..

مطالب پیشنهادی

ثبت دیدگاه