خاطره (لاستیک های مسلح) شهید سیدمحمد زینال الحسینی
کار که تمام شد به بچه هایی که جلوی معبر بودند گفتیم برگردید که دستور آقا سید هست . یه تعداد از بچه ها سالم بودند و تعدادی هم مجروح بودند . تعدادی که توانستیم با خودمان آوردیم بعضی ها تیر به پایشان خورده بود که می خواستند ناله کنند تا ما کولشان کنیم . که من هم حال کول کردن کسی را نداشتم بهشان می گفتم اگه اومدی که اومدی اگر نه گلوله می خورد بهتون ، بنابراین خودشان می آمدند . در راه یه سربالایی و یک سرپایینی بود. بالاخره رسیدیم جلوی سنگر تاکتیکی که تو خط بود و یک سنگر بود که سقفش کوچیک بود آقا سید محمد در سنگر ایستاده بود . تازه سپیده صبح زده بود . آقا سید محمد از دیدن ما خیلی خوشحال شد . بغل و روبوسی کردیم . و گفت خسته نباشید عملیات چطور بود که من گفتم حمید دادو شهید شدند. تا گفتم حمید دادو شهید شد عقب عقب رفت و تکیه داد به سنگر تخریب و آهی کشید و گفت خوش به حالش و خیلی بهم ریخت . بعد از یک استراحت کوچیکی من بلند شدم که برگردم تو خط . آقا سید گفت کجا ؟ من که اجازه ندادم ؟ گفتم اذیت نکن بذار برم . گفت نه ! باید بری عقب. خلاصه با اقا سید دعوام شد گفتم من می روم … ایشان گفت تو بی خود می کنی بری ، یک کلاش اونجا بود مسلحش کرد و گفت اگه بری می زنم . گفتم تو گفتی بچه ها رو بیار منم آوردمشون حالا بزار برم . گفت مگه تخریب چی نیاز دارند؟ اگه نیاز دارن خودم می فرستم ! منم با بچه ها اومدم عقب اما با ناراحتی و عصبانیت .
ثبت دیدگاه