شناسه: 351233

خاطره (اعزام بچه ها) شهید سیدمحمد زینال الحسینی

بعدش دیگه همدیگرو ندیدیم و این آخرین دیدارمون بود . از این دعواها ما با هم زیاد می کردیم ویکی پادرمیونی می کرد و آشتی می کردیم. اومدم تو مقر گردو ، اطراف مقر درخت گردو بود به همین خاطر می گفتیم مقر گردو . بچه ها گفتند چی شده ؟ منم گفتم با آقا سید دعوام شده ! زمان گذشت و به ما خبر دادند که آقا سید محمد شهید شده . باید بیاین تهران ، آقای فضلی گفته که بچه های تخریب برن تهران برای تشییع آقا سید محمد و اومدیم تهران برای تشییع آقا سید محمد. من تو مراسم هم نخوندم و گفتم ما با هم دعوا کرده بودیم . تشییع در پادگان ولیعصر بود . بچه های دیگه می خودندن ، فیلمش هم هست . تا اینکه به محل دفنش رسیدیم . هرچی شهید حاج قاسم اصغری گفت جعفر شما با هم رفیق بودید ، گفتم سید اعصابمو خورد کرد و نذاشت من برم تو خط. خودش رفت و باب شهادت براش باز شد . تا اینکه جنازه رسید و نمیدونم چه اتفاقی افتاد یک لحظه دیدم جنازه سید محمد بغل منه و دارم میزارمش تو خاک . رفتم تو قبر و با لباس هاش و پوتینش دفنش کردم . تو قبرش صورتشو تو خاک گذاشتم و بهش گفتم رفیق همیشه قهر که می کردیم تو پیش قدم می شدی حالا این دفعه ما پیش قدم شدیم ! خلاصه صورتشو بوسیدم و اون لحظه یک چیزی یادم افتاد . وقتی سید محمد رفته بود مکه برای دو ، سه نفر سوغات آورده بود . به من یک قرآن هدیه داده بود و یک جانماز و مهر که مال خودش بود . یک خودکار ساعتی بود که ساعت کامپیوتری داشت از اونها برای من آورد . اون موقع هم که هدیه می داد قهر بودیم و می خواستیم آشتی کنیم . یک بسته کوچیکی به من داد و گفتم این چیه ؟ گفت تو مکه با یک عراقی آشنا شدم و غبار اطراف حرم امام حسین علیه السلام رو جمع کردم خاک غبار اونه در این جعبه گذاشتم . خیلی برای من عزیزه ولی میدمش به تو . گفتم باشه دستت درد نکنه. اون موقع نسبت به این بی توجه بودم . داد به من تو ماشین که با هم جایی می رفتیم . گذاشتم تو داشبورت . تا اینکه وقتی داشتم دفنش می کردم تو جیبم بود . یک لحظه یادم افتاد که جانماز تو جیبمه . مهرشو درآوردم و گذاشتم زیر صورتش

مطالب پیشنهادی

ثبت دیدگاه