شناسه: 351259

خاطره (همراه با برادر) شهید ناصر اربابیان

ناصر برادر بزرگتر بود. من حدود یک سال و نیم بعد از او به دنیا آمده بودم. من و او، هم برادر بودیم هم دوست و رفیق. مدتی هم‌بازی و هم‌مدرسه‌ای بودیم. بعدها هم، هم‌عقیده و هم‌رزم شدیم. امام که آمده بود ما هر دو به مدرسه علوی رفتیم و به عنوان انتظامات آنجا خدمت کردیم. * * * کوچک که بودیم مادرم یکبار از طریق تلویزیون آموزش پخت میرزاقاسمی را یاد گرفته بود. مادر مشغول به درست کردن غذا شد صدای ناصر بلند شد که وای بوی سیر می‌آید فرار کنیم. او پله‌ها را رفت پایین و دوید به سمت زیر زمین من هم به دنبالش راه افتادم. هر کاری می‌کرد من هم از او پیروی می‌کردم. چیزی نگذشت که مادر صدا زد بیاید ناهار آماده است. ناصر گفت ما نمی‌خوریم. ۲-۳ ساعت گذشت. گرسنگی دیگر فشار آورده بود من کم آوردم ولی ناصر کوتاه نمی‌آمد. از قضا زن عمویم از راه رسید. خیلی دوستش داشتیم او که آمد ما هم از زیر زمین رفتیم بالا. او میرزا قاسمی مادر را خورد و آنقدر به‌به و چه‌چه کرد که ما هم ناخودآگاه کنارش نشستیم و مشغول خوردن شدیم. دیدیم اتفاقاً چقدر هم خوشمزه است. از آن به بعد دیگر مادر هر غذایی که درست میکرد نه نمی‌گفتیم و می‌نشستیم میخوردیم. چون می‌دانستیم غذای دیگری در کار نیست. مادر یک جور غذا بیشتر درست نمی‌کرد چه می‌خوردیم چه نمی‌خوردیم.

مطالب پیشنهادی

ثبت دیدگاه