شناسه: 351266

خاطره (شربت شهادت) شهید ناصر اربابیان

اواخر تیرماه سال ۱۳۶۷ بود. من به همراه ناصر در منطقه جنگی بودم هوا به شدت گرم بود. من برای بچه‌ها شربت خاکشیر درست کردم. لیوانی را که می‌خواستم به ناصر بدهم پُر و پیمان‌تر ریختم طوری که خاکشیر بیشتری در آن باشد. هم زدم و دادم به دست ناصر. همه بچه‌ها خندیدند و گفتند پارتی بازی می‌کنی. ناصر هم لیوان را بالا گرفت تا آنهایی که ندیدند هم ببینند. بعد آن را سر کشید. شربت‌های خاکشیر را خوردیم و راه افتادیم به سمت ابوغریب. آنجا دیگر من و ناصر از هم جدا شدیم. دمادم غروب بود که دیدم برادر کوهی مقدم دارد می‌آید به سمت ما. بچه‌ها پرسیدند پس حاج ناصر کو؟ حاج مجید مطیعیان او را گرفت و کنار کشید تا با او صحبت کند و ببیند قضیه چیست و چرا تنها برگشته. بچه‌های دیگر به شوخی جلو آمدند و به من گفتن تسلیت می‌گوییم. من هم با خنده گفتم ممنونم. نمی‌دانستیم چه خبر شده حاج مجید مطیعیان جلو آمد و به من گفت آمبولانس را خالی کن پر از مهمات کن و برو به سمت زاغه. کار انتقال مهمات دو سه روز به طول انجامید و من در آن اوضاع ناصر را فراموش کرده بودم. کار که تمام شد تازه به خودم آمدم و متوجه شدم که همه مرا طور دیگری نگاه می‌کنند! حاج آقا تاج آبادی مرا صدا زد و پرسید از ناصر خبر داری؟ گفتم نه. گفت ظاهراً ناصر به همراه کوهی مقدم رفته بودند سمت فکه که سر از دل دشمن درآورده بودند. سوار بر موتور دور زدند به طرف عقب که کوهی مقدم احساس کرده رگبار دشمن به موتور و احتمالا شکم ناصر اصابت کرد. موتور چپ شد و دیگر روشن نشد. پیاده شدند و شروع کردند به دویدن. بعد از آن، کوهی مقدم دیگر ناصر را ندیده. بعد هم که با بچه‌ها رفتند و آن منطقه را گشته‌اند جنازه‌ای پیدا نکرده‌اند. بعد از آن تا چند روز دیگر به دنبال ناصر گشتیم اما او را پیدا نکردیم. خبر سخت مفقود الاثر شدن ناصر را خودم به خانواده دادم. سالها گذشت و هر بار که شهدای گمنام را می‌آوردند من همیشه آرزو میکردم که ناصر میانشان نباشد نمی‌دانم چرا ولی فکر میکردم آمادگی نداریم. پدر و مادرم آماده نیستند. از خدا می‌خواستم که عقب بیفتد. سال ۱۳۸۰ بود که دوباره تعدادی از شهدا را آورده بودند و در شهر تشییع می‌کردند من نیز به همراه خانواده در آن مراسم شرکت کرده بودم. یک دفعه یکی از دوستانم تماس گرفت و گفت پیکر برادرم را آوردند ما رفتیم مصلی آن را تحویل بگیریم که اسم ناصر را هم دیدیم. همانجا به پدرم گفتم برویم مصلی. ۲۸ صفر بود و جمعیت زیادی آمده بود. حضور مردم باعث شد که پدر راحت‌تر با این قضیه کنار بیاید. ناصر را تحویل گرفتیم و او را به مسجد محل بردیم و صبح روز بعد به خاک سپردیمش.

مطالب پیشنهادی

ثبت دیدگاه