شناسه: 351349

خاطره ای از زبان خواهر شهید جهانگیر گرگین

جهانگیر هر وقت که از جبهه برمی‌گشت لباسش را خواهرانش می‌شستند. گاه یک لباس را می‌گذاشت و لباس دیگر را با خود به جبهه می‌برد. در آخرین مرخصی که آمده بود. لباس‌های نشسته‌اش را در منزل خواهرش شیرین گذاشت و به جبهه رفت. وقتی خواهرش می‌خواست لباس‌ها را بشوید متوجه شد که یک سرنیزه چندکاره مخصوص خنثی کردن مین در جیب شلوارش جا مانده است. سرنیزه را تمیز کرد و برداشت تا بعد از بازگشت از جبهه به او بدهد. در همان سفر جهانگیر در عملیات شرکت کرد و شهید شد. مدتی گذشت خواهرش به یاد آن سرنیزه افتاد. آن را به‌عنوان یادبودی برادرش نزد خود نگه داشت. آن را خیلی دوست می‌داشت و در جای امنی آن را قرار داد. گاه می‌شد به سراغش می‌رفت. آن را به دستش می‌گرفت. با خود می‌گفت این همان سرنیزه‌ای است که برادرم بارها آن را به دست گرفته و مین‌ها را خنثی کرده است. به آن نگاه می‌کرد و خاطرات جهانگیر را مرور می‌کرد و اشک می‌ریخت. در برهه‌ای گویا این سرنیزه همدمش شده بود. خیلی از آن مواظبت می‌کرد که گم نشود. سال ۱۳۶۵ بود. سه سال از شهادت شهید گذشته بود. پیرزنی همسایه آن‌ها بود. یک روز نزد شیرین آمد و از او پرسید که مگر جهانگیر امانتی نزد تو دارد؟ شیرین متعجبانه گفت برای چه؟ پیرزن گفت جهانگیر به خوابم آمد و گفت: برو به خواهرم شیرین بگو که یک‌چیزی امانتی از من نزد تو مانده است آن را برگردان. می گفت در خواب از او پرسیدم مگر چه چیزی نزد خواهرت مانده است؟ به من بگو تا به او اطلاع دهم. جهانگیر گفت خودش می‌داند. علاوه بر آن جهانگیر گفت به خواهرم بگو یک پیام قبلاً به تو داده بودم بگو به‌زودی به آن می‌رسی. شیرین خواهر جهانگیر بلافاصله به یاد همان سرنیزه یادگاری افتاد که جهانگیر در جیبش جاگذاشته بود. آن موضوع دومی را نیز به یادش آمد که جهانگیر در اسفند ۱۳۵۹ به او وعده داده بود که بعد از چند سال خداوند به او پسری عنایت می‌کند. شیرین فردای آن روز سرنیزه را برداشت و به برازجان رفت. نصرالله صالحی خواهرزاده اش را دید که می‌خواهد به جبهه برود. سرنیزه را به او داد و گفت این سرنیزه مربوط به واحد تخریب لشکر ۱۹ فجر است. آن را به مقرّ شهید دست بالا ببر و تحویل مسئولان بده. نصرالله نیز سرنیزه را با خود به جبهه برد و تحویل داد.

مطالب پیشنهادی

ثبت دیدگاه