خاطراتی از همرزم شهید جهانگیر گرگین
يك روز ديدم جهانگير داره زار زار گريه مي كنه . گفتم : چيزي شده ؟ چرا اينقدر گريه مي كني ؟ گفت : دست از سرم بر دار. بذار راحت باشم . گفتم : تو هر مشكلي برات پيش مي آمد به من مي گفتي . حالا چي شده كه نمي خواي به من بگي . بعد از اصرار من گفت : آقا صاحب الزمان (عج) رو خواب ديدم كه بهم گفت : چرا ديشب ، نماز شبت قضا شد ؟ قبل از عمليات والفجر1، در منطقه فكه در كانالي نشسته بوديم . غروب بود . وضو گرفتيم و آماده شديم براي نماز مغرب و عشا . پنج نفر پشت سر جهانگير ايستاديم و نماز را به او اقتدا كرديم . نماز را شروع كرده بوديم كه صداي سوت خمپاره 120 آمد . چند لحظه بعد خمپاره درست كنارمان منفجر شد. همه خيز رفته بوديم . يكي از بچه ها به نام آقاي شبيري ازبچه هاي جهرم تركش خورد و مجروح شد . _ البته ايشان بعدها شربت شهادت را نوشيد _ گرد و خاك كه فرو نشست ، ديديم يك نفر ايستاده و آنچنان غرق در نماز است و آنچنان حمد و سوره مي خواند كه ... و مثل باران بهاري اشك مي ريزد ، كي بود؟ جهانگير السلام عليكم و رحمه الله و بركاته . سر را چرخاند . ديد بچه ها نماز نمي خوانند . پرسيد : چيزي شده ؟ الله اكبر . خمپاره 120 كنارش منفجر شده بود ، يكي از بچه ها هم مجروح شده بود اما او متوجه نشده بود . به نظر شمااو در چه عالمي سير مي كرد ؟ ايستاد به نمازغفيله . وقتي مي خواند ‹‹ وذالنون اذ ذهب مغاضبأ ... ›› احساس مي كردم تمام كوهها و سنگ هاي اطراف با جهانگير اشك مي ريزند وناله مي كنند . نمازش كه تمام شد ، نشست و خيلي راحت وآرام با همان لهجه شيرين دالكي وصيت كرد : ‹‹ به فلاني بگيد خيلي دوستت داشتم . قدرِت رو نفهميدم من كه دارم شهيد مي شم ،سلام من رو به حاج مقداد برسونيد و...›› والفجر1 آخرين عملياتي بود كه جهانگير شركت كرد . سخنران بعد از نماز ، جهانگير بود . علاقه عجيبي به نهج البلاغه مولا علي داشت . وقتي خطبه همام را مي خواند به خودش مي لرزيد و مثل ميّت زرد مي شد . بچه ها آنقدر تحت تأثير حرفهاي او قرار مي گرفتند كه بعضي ها وسط سخنراني از حال مي رفتند . شهيد محراب آيه الله دستغيب آمده بود اردوگاه . بهش اشاره كرد و گفت اين كيه ؟ بچه ها گفتند : جهانگير . شهيد دستغيب گفت : از اين به بعد بهش نگيد جهانگير بگيد علي . * وقتي مي ديديمش ، مي ترسيديم . وحشت مي كرديم . تا از چادر مي آمد بيرون ما همگي مي رفتيم تو چادر . بچه هاي تخريب يقين پيدا كرده بودند كه پرده حجاب از جلو چشمانش كنار رفته مي تواند باطن افراد را ببيند . * پاسدار بود و مسئول اردوگاه تخريب . اما تا قبل از شهادتش هيچ كدام از بچه ها نمي دانستند .
ثبت دیدگاه