خاطرات شهید انوشیروان سالمی مالفجانی
بنام خداوندی که شهید را آفرید، در کودکی به او شهادت آموخته و در جوانی او را به سوی شهادت روانه کرده، شهادت این چشمه سرخ ایمان و شهامت، شهادت این نمونه بارز انسانیت و شهیدان این اسوه های تقوا و مردانگی، این نمونه آشکار ایثار و از خود گذشتگی. گفته اند از شهید بگویم و از شرح زندگی او، ولی همگان می دانند که من هرچه می گویم قطره ای از آن دریای شگفت انگیز شهادت است. ابتدا باید بگویم که شهید شمع راه انسان هایی مثل ماست. انسان هایی که در دو راه مستقیم و منحرف قرار گرفته اند و شهیدان قافله سالارند و خوشا به حال آدمیانی که به دنبال آن راه حقیقت را یافته اند و بدا به حال انحراف شدگان. من خود از نزدیک شاهد زندگی یک شهید بوده ام، شهیدی که دوستی بسیار نزدیکی با من داشت. شهیدی که مثل پدر دوستش داشتم، و با از دست دادن او قطعه ای از وجودم با او رفته، او عموی من بود. بهترین عموی دنیا، بله من می خواهم شرح زندگانی او را بگویم، تنها عموی تنی من و تنها یادگار دوران کودکی پدرم، تنها یاور سختی ها و تنها همدم همیشه استوار پدرم. او از کودکی در رنج و سختی زندگی کرده، او مثل هر فرزندی نتوانست در کنار پدر و مادر و در آرامش بسر ببرد. از همان زمان شکوفایی از پدر دور می ماند و در دامان شیرزنی فداکار زندگی کرده، مادرش با وجود سختی های روزگار او را بزرگ کرده و فرزندی دلیر به جامعه هدیه کرده است. او به دلیل مشکلاتی از پدر دور بود و ارتباطی با او نداشت و دور از پدر در روستایی دورتر در دامان مادرش تنها بزرگ شد. پدرم و او فقط دو فرزند آن مادر بودند که پدر من دور از مادر و آن شهید دور از پدر بود. آنها دور از هم بودند، ولی هر دو در رنج سختی بسر می بردند و هر دو به فکر هم بودند. از دوری هم ناراحت بودند. هنگامی که بزرگتر شدند هر دو نفر به پیش مادر رفتند. عمویم با پس از گذراندن دوران تحصیل وارد ارتش جمهوری اسلامی شد. پس از آن با دختری که سرنوشت او را رقم زده شد ازدواج کرد و صاحب دختری شد و دخترش نیز مثل خودش نتوانست مدت زیادی سایه امن پدر را بر بالای سر حس کند. در سال 1360 آن واقعه به وقوع پیوست و خبر شهادت او را آوردند. زمانی که من کوچک بودم و از زبان مادربزرگم خوبی های او را شنیدم. مادر بزرگم نمی توانست غم فرزندی را که در سختی بزرگ کرده بود تحمل کند، زیرا از دو فرزند خود یکی را از دست داده بود. ولی فکر این که فرزندش در چه راهی فدا شده به او آرامش می داد. آری عمویم بوسیله مواد شیمیایی به شهادت رسیده بود. مادربزرگ دیگر آن زن قبلی نبود، قلبش از داغ فرزند در آتش می سوخت. تنها یادگاری فرزندش به او آرامش می داد. آخرین روزی که عمویم به خانه ما آمد به ما قول داد که خیلی زود برگردد، چون می خواست به ما خبری دهد و زود هم برگشت و مژده شهادت را برایمان آورد، این مطالبی که من می گویم از زبان پدر و مادرم است. چون آن موقع من هنوز 3 سال داشتم و خواهرم چون کلاس اوّل بود خاطره های زیادی از او دارد و بخصوص او که بیشتر او قاتش را با عمو می گذراند. مادرم می گوید: «او مردی خوش رو بود، از کمک کردن به دیگران دریغ نداشت، مردی شجاع و دلیر بود و مایه افتخار خانواده، هنگامی که خبر شهادت او را آوردند ما باور نمی کردیم که دیگر او را نخواهیم دید. او شهید شد برای اسلام، برای دفاع از مرز و بومش. او بخصوص خیلی سفارش کرده بود که دخترش وقتی بزرگ شد باید دختری با حجاب اسلامی باشد و نیز زنی نمونه برای کشورش باشد و راه مرا ادامه دهد». پس ای شهید به تو قول می دهیم خوب درس بخوانیم تا جامعه را سربلند بداریم به تو قول می دهیم درخت اسلام را که با خون شما زنده شده، استوار نگه داریم و حافظان واقعی قرآن باشیم و خون ارزشمندتان را که فدای ما کردید ارج بنهیم. پایان
ثبت دیدگاه