شناسه: 351673

خاطراتی از زبان برادر شهید ایاز محمدزاده تولون

ایاز بعد از 3 فرزند دختر، اولين پسر خانواده بود. با توجه به بافت سنتي آن زمان که پسر بر دختر ارجحيت داشت، به همين دليل برادرم نزد والدينم بسيار عزيز بود و نهايت تلاش خود را براي مراقبت از او به عمل مي آوردند. برادرم در محضر ميرزا عبدالله فلسفي در روستای تولون قرآن را آموخت. سپس راهی مدرسه شد و مقطع ابتدائي را در سال 1331 آغاز و در مدرسه ابتدائي خاقانی روستاي تولون پشت سر گذاشت. او از کودکي بسيار مهربان و خوش رفتار بود و با همسالان خود به مهرباني رفتار مي کرد. شهيد مانند تمام بچه هاي روستايي اوقات فراغت خود را به بازي با بچه هاي ديگر مي گذراند. وی دوران تحصيلي ابتدائي را در سال 1337 با موفقيت به پايان رساند، ايشان براي ادامه تحصيل در سال 1337 در مدرسه راهنمائي گرمي ثبت نام کرد. وي توانست اين مقطع را با موفقيت در 1340 به پايان برساند. با توجه به اينکه شهيد علاقه شديدي به تحصيل داشت براي ادامه تحصيل در مقطع متوسطه در سال 1340 در دبيرستان خواجه نصير در شهرستان گرمي ثبت نام کرد. او رشته علوم انساني را انتخاب و با سعي و تلاش فراوان در سال 1344 موفق به دریافت دیپلم گردید. برادرم در اوقات فراغت دوران تحصیل را در مزرعه به پدرم کمک مي کرد. برادرم از کار در مزرعه خسته شده بود، بدان جهت همراه پسر عمويمان براي کارگري به شهرستان رشت رفت، در آنجا متحمل رنج بسیاری شد و بعد از مدت کوتاهي به روستا بازگشت. او به ما گفت: «آدم در روستاي خودش گوسفندان خود را نگهداري کند ولي در غربت کارگري نکند، کارگري بسيار سخت است». اياز وقتي به اردبيل مي آمد در خانه من مي ماند در واقع او خانه من را مثل خانه خودش مي دانست و وقتي برادران ديگر او را به خانه خود دعوت مي کردند او مي گفت: «بايد از ولي (راوي خاطره) اجازه بگيرم». شهيد تقريباً 17 يا 18 ساله بود که به همراه دوستانش برای گردش به اطراف روستا رفتند. هنگام بالا رفتن از کوه مار او را نيش می زند. يکي از اهالي روستا اين خبر را به ما که در خانه بوديم، آورد. مادرم شيون کنان به طرف کوه دويد ما هم به دنبالش، خودمان را به اياز رسانديم. در آن زمان در روستاي ما ماشين نبود و ما مجبور شديم اياز را پشت اسب بگذاريم و به شهر بياوريم، بر اثر نيش مار ديد چشمان اياز بسيار ضعيف شده بود و تمام بدنش ورم کرده بود. در شهر گرمي او را پيش دکتر فرهودي برديم. دکتر بعد از معاينه و پرسيدن نوع مار پادزهر آن را به برادرم تزريق کرد. برادرم بعد از چند روز بهبود يافت. بعد از آن ماجرا مادرم به اياز بسيار محبت مي کرد. از آن روز اياز در خانه عزت و احترام خاصي پيدا کرد. به طوري که افراد خانواده وقتي مي خواستند قسم بخورند به نام او قسم مي خوردند. در دوران انقلاب ایاز در سقز خدمت مي کرد. در 18 بهمن سال 57 من براي ديدن برادرم به سقز رفتم. وقتي به آنجا رسيدم، متوجه شدم که اياز را به بانه منتقل کرده اند، از آنجا به بانه رفتم. برادرم از ديدن من بسيار تعجب کرد و از من پرسيد: «اينجا چکار مي کني؟» گفتم: «براي ديدن تو آمده ام». فرداي آن روز اياز هم مرخصي گرفت و با هم به تبريز رفتيم. در آن روز يعني 19 بهمن تبريز بسيار شلوغ بود. من و برادرم هم به مردم ملحق شديم و در راهپیمایی به همراه مردم شرکت کرديم. نه من و نه اياز ديگر به پادگان برنگشتيم تا اينکه بعد از پيروزي انقلاب به دستور امام خمینی (قدس سره) به پادگان برگشتيم. شهيد وقتي با مشکلي مواجه مي شد سعي مي کرد با صبر و حوصله، خودش مشکلش را حل کند. در صورتي که از عهده مشکل برنمي آمد با پدرمان مشورت مي کرد. بارزترين جنبه شخصيتي شهيد صداقت و سادگي وي بود. از دیگر خصوصيت او اين بود که دو بهم زن نبود و سعي مي کرد اشخاصي را که با هم قهر کرده اند اختلافات آنها را برطرف کنند و بین شان آشتي برقرار کند. تقريباً در سال 60 اياز هنگام درگيري با دشمن در منطقه سرپل ذهاب از قسمت پا مورد اصابت ترکش قرار گرفته و مجروح شد. با پسر عمويم براي ديدنش به منطقه رفتيم، او را در حالي دیدم که با عصا راه مي رفت و يگان خود را فرماندهي مي کرد. به او گفتم: «تو مجروح شده اي چرا به عقب بر نمي گردي؟» در جواب من گفت: «هر قدر اين جنگ طول بکشد وظيفه ما اين است که جبهه را خالي نگذاريم. اگر من الان برگردم روحيه سربازانم خراب مي شود». در آخرين مرخصي گويي به ایاز الهام شده بود که اين آخرين ديدارش با پدر است. او به شهادت خود آگاهي داشت. در آن روز به پدر گفته بود: «پدرجان، من تا آخر عمر مخارج زندگيت را تأمين خواهم کرد، اجازه نمي دهم که مشکلات مالي تو را ناراحت کند». بعد از شهادت اياز پدرم از کمکي که بيناد شهيد به والدين شهدا مي پرداخت مخارج زندگي خودرا تأمين مي کرد و در واقع اياز به قولش عمل کرد و تا آخرين لحظه عمر پدر، مخارج زندگيش را تأمين نمود. شهيد قبل از شهادتش مراقبت و مهربانی با پدر و مادر را بیش از پیش به برادران سفارش مي کرد. اياز همواره به من توصيه مي کرد که اگر شهيد شدم اموالم را مدیریت کنيد به طوری که اموالم برای بچه هايم بماند و آنها در آينده از نظر مالي در مضيقه نباشند. سفارش دیگر او این بود که برايم مجلس ختم تشريفاتي برگزار نکنيد، چون اين کار اسراف است. شهادت برادرم تأثيرات فراواني بر من گذاشت، باعث شد بتوانم راه درست را پيدا کنم، با شهادت ايشان من هم راهي جبهه شدم. در سال 64 گردان 14 ميانه به فرماندهی ایاز در نزديکي هاي ابوقريب مستقر بود. ما کمي عقب تر بوديم. به ما خبر رسید که به علت حمله عراقي ها به محور ابوقريب تمام سربازان رزمنده عقب نشيني کرده اند و من به محل بازگشت سربازان رفتم، اما ديدم برادرم به عقب برنگشته است. سخت نگران شدم. خودم را با يک وانت تويوتا به جلوي سنگر فرماندهي رساندم، با تعجب ديدم برادرم جلوي سنگرش در حالي که دفتر پرسنلي در دستش گرفته، قدم مي زند، از او پرسيدم: «تو اينجا چه کار مي کني؟» برادرم جواب داد: «همه سربازان من در جلو هستند، پس من هم بايد اينجا باشم». من موضوع عقب نشيني نيروهاي خودي را به او گفتم و او را متقاعد کردم که با هم برگرديم. سوار وانت شديم و زير آتش شديد دشمن از پل يا زهرا(س) گذشتيم و خودمان را به منطقه امن پشت جبهه رسانديم. به خاطر شجاعت هاي فراواني که برادرم در جنگ از خود نشان داده بود به او درجه ارشديت اعطا کرده بودند. در تاريخ 1367/03/29 منافقين به همراه نيروهاي بعثي در منطقه مهران، حمله بزرگي را آغاز کردند. در آن زمان برادرم در منطقه مهران خدمت مي کرد. با شروع حمله دشمن، برادرم به همراه ديگر همرزمانش مقاومت جانانه اي را از خود نشان دادند تا اينکه دشمن منطقه را محاصره کرد و خط دفاع نيروهاي خودي شکسته شد. با تنگ تر شدن محاصره عده اي از سربازان به همراه اياز به اسارت دشمن در آمدند. بعد از اينکه تمام نيروهاي خودي به اسارت دشمن درآمدند از آنها پرسيدند که چرا اين قدر مقاومت کرديد و زودتر تسليم نشديد؟ يکي از سربازان از ترس جانش به اياز اشاره کرده و می گوید: «او فرمانده ماست و اجازه نمي داد ما تسليم شويم». در اين هنگام اياز را با طناب به پشت جيپ بستند و او را با سرعت روي زمين کشيدند. بعد از چندين ساعت شکنجه چند تير به سر و سينه اش شليک کردند، پيکرش را در منطقه گذاشته و رفتند. نظری وجود ندارد

مطالب پیشنهادی

ثبت دیدگاه