خاطره ای از زبان پدر شهید ایاز محمدی
پسرم موقعي كه به سربازي رفت از در خانه كه او را بدرقه مي كردیم موقع خداحافظي اشك از چشمانش سرازير شده بود و به پاهاي مادرش افتاد و اشك ريخت و حلاليت خواست و گفت: «مادرجان! آرزويم اين است كه راه كربلا را باز كنيم و شما را نيز با خودم به زیارت ببرم و بعد شهيد شوم. توصيه مي كنم كه گريه نكنيد و باور كنيد كه گل هاي سرخ تبسم و آواي خوش بلبلان را خواهيد ديد، اما مادرش بعد از شهادت ایاز آن قدر گریه می کرد که نتوانست دوام بیاورد و شهید شد.
ثبت دیدگاه