شناسه: 351682

خاطره ای از زبان پدر شهید ایاز محمدی

پسرم موقعي كه به سربازي رفت از در خانه كه او را بدرقه مي كردیم موقع خداحافظي اشك از چشمانش سرازير شده بود و به پاهاي مادرش افتاد و اشك ريخت و حلاليت خواست و گفت: «مادرجان! آرزويم اين است كه راه كربلا را باز كنيم و شما را نيز با خودم به زیارت ببرم و بعد شهيد شوم. توصيه مي كنم كه گريه نكنيد و باور كنيد كه گل هاي سرخ تبسم و آواي خوش بلبلان را خواهيد ديد، اما مادرش بعد از شهادت ایاز آن قدر گریه می کرد که نتوانست دوام بیاورد و شهید شد.

مطالب پیشنهادی

ثبت دیدگاه