شناسه: 352307

خاطره ای از زبان پدر شهید ایرج خسروی

پدر شهید که خود از بازنشستگان ارتش در سال 1357 است و دو شهید تقدیم انقلاب نموده است، می‏گفت: هیچ وقت ندیدم ایرج نمازش قضا شود. کتاب‏های مذهبی زیادی داشت که یا در حال مطالعه‏ی آنها و یا در حال قرائت قرآن کریم بود. همیشه به ما می‏گفت: «دعا کنید شهید شوم». با وجود سن کم الگوی بزرگی برای خانواده بود. یکبار ما را در مدرسه به جلسه‏ی اولياء و مربيان دعوت كردند. مقابل درب اتاق ايستاد. از او خواستم بيايد و بنشيند. شيريني آوردند و توزيع كردند به او گفتم: «بخور». گفت: «دوست ندارم». بعداً سوال كردم چرا شيريني نخوردي؟ گفت: «آخه مال كه را بخورم؟!» هر وقت پول توجيبي مي‏خواست، پنچ ريال که به او مي‏دادم قانع می‏شد. ولخرج نبود، شكمو نبود. اگر از او مي‏پرسيدم که مثلا بستنی مي‏خواهي برايت بگيرم؟ مي‏گفت: «بگيريد» وگرنه خودش چیزی نمی‏گفت. در آن زمان لباس معمول، كت و شلوار و كراوات بود ولی او از کراوات بدش مي‏آمد و مي‏گفت: «از لباس غربی بيزارم». يك روز که منزل آمدم ديدم از اين سازهای ملودي كه مال دوستش بود به خانه آورده بود. به او گفتم اين كار صحیحی نيست. اين مال كساني است كه دنبال موسيقي هستند. معذرت خواست و ملودي را برد و به صاحبش داد. من در سال 135۸ به مکه رفتم. از مكه كيف سامسونت و يك کت برايش خريدم. وقتي كت را به او دادم. گفت: «اين فرانسوي است، نمي‏پوشم، نو است اگر بپوشم حب دنيا مرا مي‏گیرد و از خدا بي‏خبر مي‏شوم، مي‏خواهم علي‏وار زندگي كنم». از دست گرفتن كيف هم امتناع مي‏كرد. گفتم: «پس دكتر شوي چه خواهي كرد؟» گفت: «مي‏روم دهات و به افراد ضعيف كمك مي‏كنم و اگر مطب باز كردم مي‏گویم فقط ۵ ريال بابت كاغذ نسخه بدهيد!» یک‏بار به كرمانشاه رفتم. از او گلايه كردم كه چرا به ما سر نمي‏زني؟ گفت: «پدر من هر روز يك تریلي جسد براي خانواده‏ها جمع مي‏كنم و مي‏فرستم. الان بايد همه تلاش کنند و دست به دست هم بدهند. همان‏طور که امام فرمان داد و كردستان آزاد شد». پسرم همرزم حاج همت بود، خودم او را با شهید محمد بروجردي ديدم.

مطالب پیشنهادی

ثبت دیدگاه