خاطره ای از زبان پدر شهید ایرج خسروی
پدر شهید که خود از بازنشستگان ارتش در سال 1357 است و دو شهید تقدیم انقلاب نموده است، میگفت: هیچ وقت ندیدم ایرج نمازش قضا شود. کتابهای مذهبی زیادی داشت که یا در حال مطالعهی آنها و یا در حال قرائت قرآن کریم بود. همیشه به ما میگفت: «دعا کنید شهید شوم». با وجود سن کم الگوی بزرگی برای خانواده بود. یکبار ما را در مدرسه به جلسهی اولياء و مربيان دعوت كردند. مقابل درب اتاق ايستاد. از او خواستم بيايد و بنشيند. شيريني آوردند و توزيع كردند به او گفتم: «بخور». گفت: «دوست ندارم». بعداً سوال كردم چرا شيريني نخوردي؟ گفت: «آخه مال كه را بخورم؟!» هر وقت پول توجيبي ميخواست، پنچ ريال که به او ميدادم قانع میشد. ولخرج نبود، شكمو نبود. اگر از او ميپرسيدم که مثلا بستنی ميخواهي برايت بگيرم؟ ميگفت: «بگيريد» وگرنه خودش چیزی نمیگفت. در آن زمان لباس معمول، كت و شلوار و كراوات بود ولی او از کراوات بدش ميآمد و ميگفت: «از لباس غربی بيزارم». يك روز که منزل آمدم ديدم از اين سازهای ملودي كه مال دوستش بود به خانه آورده بود. به او گفتم اين كار صحیحی نيست. اين مال كساني است كه دنبال موسيقي هستند. معذرت خواست و ملودي را برد و به صاحبش داد. من در سال 135۸ به مکه رفتم. از مكه كيف سامسونت و يك کت برايش خريدم. وقتي كت را به او دادم. گفت: «اين فرانسوي است، نميپوشم، نو است اگر بپوشم حب دنيا مرا ميگیرد و از خدا بيخبر ميشوم، ميخواهم عليوار زندگي كنم». از دست گرفتن كيف هم امتناع ميكرد. گفتم: «پس دكتر شوي چه خواهي كرد؟» گفت: «ميروم دهات و به افراد ضعيف كمك ميكنم و اگر مطب باز كردم ميگویم فقط ۵ ريال بابت كاغذ نسخه بدهيد!» یکبار به كرمانشاه رفتم. از او گلايه كردم كه چرا به ما سر نميزني؟ گفت: «پدر من هر روز يك تریلي جسد براي خانوادهها جمع ميكنم و ميفرستم. الان بايد همه تلاش کنند و دست به دست هم بدهند. همانطور که امام فرمان داد و كردستان آزاد شد». پسرم همرزم حاج همت بود، خودم او را با شهید محمد بروجردي ديدم.
ثبت دیدگاه