شناسه: 352309

خاطرهای از زبان خواهر شهید ایرج خسروی

قبل از پیروزی انقلاب گاهی با لباس مندرس در حالی که سر و قسمتی از صورتش پوشیده بود به منزل تردد می‏کرد. بعد فهمیدم به علت فعالیت‏های سیاسی مذهبی از سوی رژیم شاه تحت پیگرد بوده، لذا از دانشگاه نیز فراری شده و مخفیانه فعالیت می‏کرد. پس از انقلاب فعالیت‏های او ادامه یافت، ولی هیچ‏گاه از کارهایش چیزی بروز نمی‏داد. یک بار از وی پرسیدم به چه کار مشغول هستی؟ در جواب گفت: «در آشپزخانه مشغول پوست کندن سیب‏زمینی و پیاز هستم!» پس از اصرار فراوان گفت: «روزها با یک دستگاه آمبولانس و دارو به روستاها و منازل خانواده‏های مردم کُرد مراجعه و فرزندان آنها را معالجه و دوا و درمان می‏کنیم. همین کار سبب شده بسیاری از خانواده‏ها که با کومله و دموکرات همکاری می‏کنند از کار خود پشیمان شده و به منازل‏شان برگردند یا به انقلاب روی آورند». در مدتی که به سپاه مامور بود با توجه به مسئولیتش خودروی مناسبی در اختیار داشت. یک روز قصد داشتم نوزادم را جهت واکسن به درمانگاه ببرم. به شهید گفتم: «ما را در مسیر خود تا جایی برسان». او در جواب گفت: «حاضر نیستم قطره‏ای از بنزین این خودرو را برای کارهای شخصی استفاده کنم. حاضرم برایت آژانس بگیرم ولی از خودروی سازمان استفاده نکنم». برادرم برای ما معلم بزرگی از نظر تقوا بود. صبح روزی که برای تشییع پیکر برادرم به طرف بهشت شهدای بروجرد در حرکت بودیم برای لحظه‏ای احساس کردم شهید را در هاله‏ای از نور می‏بینم. جریان را به پدرم گفتم. ایشان گفتند صلوات بفرست. هنگامی که در مزار شهداء حاضر شدیم با دیدن آمبولانس حامل شهید متوجه شدم که در بین راه این آمبولانس از کنار ما گذشته بود. درست در همان لحظه بود که من شهید را در هاله‏ای از نور دیده بودم. خواهرزاده‏ی شهید در خواب دید که دایی‏اش شهید شده و در سنگر افتاده است. بلافاصله از خواب بیدار شد و خواب خود را برای خانواده بیان کرد. دو روز بعد که به ما خبر دادند متوجه شدیم که زمان شهادت برادرم همان موقعی بوده که بچه خواب دیده بود.

مطالب پیشنهادی

ثبت دیدگاه