خاطره ای از زبان مادر شهید ایرج خسروی
1ـ پسرم ایرج چهار سالش بود که در حوض افتاد. وقتی بیرونش آوردیم و به هوش آمد گفت: «یاعلی». 2ـ عید که میشد بچهها از پدرشان عیدانه میگرفتند. عبدالله میگفت: «کم است». گفتم: «میخواهی چه کار کنی؟ چه بخری؟» میگفت: «میخواهم از آقای خورشیدی قرآن بخرم». مرتب پی این کارها بود. شب ها ضبط صوت را بالای سرش میگذاشت، به او گفتم: «مادر، همسایهی ما، رانندهی ماشین سنگین است». میگفت: «مادر! من صدایش را آن قدر بلند نمیکنم که مزاحم آنها بشوم، فقط میخواهم صدای قرآن را بشنوم». 3ـ يك روز ایرج آمد و كيف پولی را که پيدا كرده بود به من داد. به مردم محله نيز اطلاع داده بود. بعد از مدتي يك نفر سيد كه سائل نيز بود به منزل ما آمد و معلوم شد صاحب کیف است. وقتي كيف را ديد بسيار خوشحال شد. میخواست مبلغ ۵۰ تومان مژدگاني بدهد، اما ایرج نگرفت. گفتم: «چرا نگرفتی؟» گفت: «مادر! این پول را بنده خدا به زكات گرفته حالا من بيايم از او مژدگانی قبول كنم؟» 4ـ یک روز بیدار شد و گفت: «مادر! چرا موقع نماز بیدارم نکردی؟» گفتم: «خودم هم خواب ماندم، بیدار شدم آفتاب زده بود». گفت: «پیامبر ما حضرت محمد(صلی الله علیه و آله) پوستین زبر را زیرش پهن میکرد که راحت نخوابد و موقع نماز بیدار شود. چرا من را بیدار نکردی؟» 5ـ زمان انقلاب دنبالش بودند که بازداشتش کنند. یک شب خواب دیدم خانمی آمد منزل ما که روبند داشت. به بچهها گفتم مهمان داریم چرا پذیرایی نمیکنید؟ گفت: «ما از فامیلهای سید هستیم. نیامدهایم برای پذیرایی، آمدیم به شما سر بزنیم». 6ـ تهران رفتيم سر قبر آيتالله طالقاني. گفت: «مامان! اگر دلت شكست دعا كن من شهيد شوم». گفتم: «روله (فرزندم) چرا شهيد بشوي؟ واجبه كه در دنيا باشي». گفت: «نه رفتن از دنيا بهتره». 7ـ زمانی سرخک و حصبه شایع شده بود و بچهها یکی پس از دیگری از بین میرفتند. ایرج هم یک ماه بستری بود ولی الحمدالله از بین نرفت. قسمتش این بود. خدا میخواست او را به این مقام برساند.
ثبت دیدگاه