شناسه: 352311

خاطره ای از زبان مادر شهید ایرج خسروی

1ـ پسرم ایرج چهار سالش بود که در حوض افتاد. وقتی بیرونش آوردیم و به هوش آمد گفت: «یاعلی». 2ـ عید که می‏شد بچه‏ها از پدرشان عیدانه می‏گرفتند. عبدالله می‏گفت: «کم است». ‏گفتم: «می‏خواهی چه کار کنی؟ چه بخری؟» می‏گفت: «می‏خواهم از آقای خورشیدی قرآن بخرم». مرتب پی این کارها بود. شب ها ضبط‏ صوت را بالای سرش می‏گذاشت، به او گفتم: «مادر، همسایه‏ی ما، راننده‏ی ماشین سنگین است». می‏گفت: «مادر! من صدایش را آن قدر بلند نمی‏کنم که مزاحم آنها بشوم، فقط می‏خواهم صدای قرآن را بشنوم». 3ـ يك روز ایرج آمد و كيف پولی را که پيدا كرده بود به من داد. به مردم محله نيز اطلاع داده بود. بعد از مدتي يك نفر سيد كه سائل نيز بود به منزل ما آمد و معلوم شد صاحب کیف است. وقتي كيف را ديد بسيار خوشحال شد. می‏خواست مبلغ ۵۰ تومان مژدگاني بدهد، اما ایرج نگرفت. گفتم: «چرا نگرفتی؟» گفت: «مادر! این پول را بنده خدا به زكات گرفته حالا من بيايم از او مژدگانی قبول كنم؟» 4ـ یک روز بیدار شد و گفت: «مادر! چرا موقع نماز بیدارم نکردی؟» گفتم: «خودم هم خواب ماندم، بیدار شدم آفتاب زده بود». گفت: «پیامبر ما حضرت محمد(صلی الله علیه و آله) پوستین زبر را زیرش پهن می‏کرد که راحت نخوابد و موقع نماز بیدار شود. چرا من را بیدار نکردی؟» 5ـ زمان انقلاب دنبالش بودند که بازداشتش کنند. یک شب خواب دیدم خانمی آمد منزل ما که روبند داشت. به بچه‏ها گفتم مهمان داریم چرا پذیرایی نمی‏کنید؟ گفت: «ما از فامیل‏های سید هستیم. نیامده‏ایم برای پذیرایی، آمدیم به شما سر بزنیم». 6ـ تهران رفتيم سر قبر آيت‏الله طالقاني. گفت: «مامان! اگر دلت شكست دعا كن من شهيد شوم». گفتم: «روله (فرزندم) چرا شهيد بشوي؟ واجبه كه در دنيا باشي». گفت: «نه رفتن از دنيا بهتره». 7ـ زمانی سرخک و حصبه شایع شده بود و بچه‏ها یکی پس از دیگری از بین می‏رفتند. ایرج هم یک ماه بستری بود ولی الحمدالله از بین نرفت. قسمتش این بود. خدا می‏خواست او را به این مقام برساند.

مطالب پیشنهادی

ثبت دیدگاه