خاطراتی از زبان برادر شهید ایوب بزازی
برادرم ایوب در شرایط سختی به دنیا آمد، چون در روستا آن روزها هیچ کس وضعیت چندان خوبی نداشت. از دوران خردسالی رفتار و حرکاتش غیرعادی بود، بچهی پرجنب و جوشی بود و ساکت و آرام در جایی نمینشست. از چهار سالگی بیشتر سرگرمیاش نقاشی با مداد بر روی کاغذ و خط خطی کردن بود. یادم میآید که در روستا چند نفری وسیلهی نقلیه داشتند، یک روز دست فروشی ماشینش را جلوی خانهی ما پارک کرده بود و وسایلش را میفروخت. ایوب بدون اینکه راننده متوجه شود نمیدانم چه کار کرده بود که ماشین روشن شده بود. پولهایی که پدرم به ایوب میداد جمع میکرد و کمتر پیش میآمد تا آنها را خرج کند و ما هم فکر میکردیم که حتماٌ میخواهد چیزی بخرد اما بعد از چند ماه میدیدیم پول هایش تمام شده و او چیزی نخریده است. هر چه قدر از او میپرسیدیم که پول هایت را چه کار کردی؟ چیزی نمیگفت تا اینکه تصمیم گرفتم از کار او سر در بیارم. بالاخره فهمیدیم که با پول هایش مقداری وسایل مثل برنج و میوه میخرد و به خانوادههایی که درآمد زیادی ندارند و فقیر هستند میدهد. من صاحب دختری به نام لیلا هستم که برادرم ایوب علاقه زیادی به او داشت. روزها وقت زیادی را با لیلا میگذراند، موهایش را شانه میزد و لباس نو بر تنش میکرد و او به بغل میگرفت و به مغازه میبرد و برایش چیزهای زیادی میخرید. به حاج حبیب که شوهر خاله لیلا بود لیلا را نشان میداد و میگفت: «آیا تو دختری به این زیبایی داری؟ خدا فرشتهای این چنین به ما داده است.» یک بار از سربازی فرار کرد و هنگام فرار سربازان پیراهنش را کشیدند، اما نتوانستند او را نگه دارند. پس از آن به روستا آمد و بعد از گذشت مدتی به دوستانش تصمیم گرفتند به جبهه بروند. به گفته همراهانش در جبهه میگفته «من میترسم از اینکه به خانه باز گردم، جنگ است، باید مقاومت کرد یا شهید میشویم یا زنده برمیگردیم.
ثبت دیدگاه