شناسه: 358506

خاطره ای از زبان برادر خاطره ای از زبان برادر

چند روز از رفتن بهرام می گذشت که دو نفر به خانه ما آمدند و برای دفترچه بانکی از ما عکس او را خواستند و بعد به ما گفتند که چند روز دیگر از فلان بانک بهرام پول فرستاده، بروید و برداشت کنید. من در جا فهمیدم که بهرام ما دیگر بر نمی گردد و به آرزویش (شهادت) رسیده است؛ بعد به مادرم با آرامی گفتم: «مادرجان! آماده شو تا برویم و گل پرپر شده‌یمان را بیاوریم. به اتفاق خانواده به بیمارستان رفتیم، وقتی به جنازه بهرام نگاه کردم، دیدم که یک تیر به پیشانی و یک تیر به قلب او اصابت کرده است و این چنین بود که بهرام عاشقانه به سوی معبودش پر کشید. روزی با فکر نبود بهرام، تنها بودم که به خواب رفتم. در خواب دیدم که بهرام با لباس نظامی به خانه آمد، من از جایم پریدم و او را درآغوش گرفتم و گفتم: «بهرام مگر تو شهید نشدی؟» برگشت و به من گفت: «من همیشه در کنار شما هستم، من زنده هستم و الان نیز یک هفته به مرخصی آمده ام، بلند شو با هم به گردش برویم...» و من یک مرتبه از خواب بیدار شدم.

مطالب پیشنهادی

ثبت دیدگاه