خاطره ای از زبان برادر خاطره ای از زبان برادر
چند روز از رفتن بهرام می گذشت که دو نفر به خانه ما آمدند و برای دفترچه بانکی از ما عکس او را خواستند و بعد به ما گفتند که چند روز دیگر از فلان بانک بهرام پول فرستاده، بروید و برداشت کنید. من در جا فهمیدم که بهرام ما دیگر بر نمی گردد و به آرزویش (شهادت) رسیده است؛ بعد به مادرم با آرامی گفتم: «مادرجان! آماده شو تا برویم و گل پرپر شدهیمان را بیاوریم. به اتفاق خانواده به بیمارستان رفتیم، وقتی به جنازه بهرام نگاه کردم، دیدم که یک تیر به پیشانی و یک تیر به قلب او اصابت کرده است و این چنین بود که بهرام عاشقانه به سوی معبودش پر کشید. روزی با فکر نبود بهرام، تنها بودم که به خواب رفتم. در خواب دیدم که بهرام با لباس نظامی به خانه آمد، من از جایم پریدم و او را درآغوش گرفتم و گفتم: «بهرام مگر تو شهید نشدی؟» برگشت و به من گفت: «من همیشه در کنار شما هستم، من زنده هستم و الان نیز یک هفته به مرخصی آمده ام، بلند شو با هم به گردش برویم...» و من یک مرتبه از خواب بیدار شدم.
ثبت دیدگاه