خاطره ای از زبان مادر شهید
«هیچ وقت فراموش نمی کنم آن روزی که همراه هم با کل خانواده به زیارت امام رضا -علیه السّلام- به مشهد مقدّس می رفتیم. در راه ماشین تصادف کرد و عده ای مجروح شدند که یکی از مجروحین مهدی بود. در حالی که دندانش شکسته بود و از دهانش خون میریخت٬ می خندید و به همه روحیه و دلداری می داد. می گفت: هیچ کدام ناراحت نباشید. بحمدالله هیچکدام از بین نرفتیم. شیرینی پخش می کرد. با نخ و سوزن لباسهای پاره شده آنها را می دوخت به طوری که انگار مسئولیّت کاروان با اوست همه را راضی نگه می داشت و همه در حق او دعا می کردند.»
ثبت دیدگاه