آقاي دکتر ما را ببخشيد که باعث اذيت شما مي شويم
مرداد ماه 1360 رسيد، علي پورعباس پاسدار بود و به اتفاق گروهي به سرپرستي شهيد غلامعلي پيچک به تنگه حاجيان رفتند... منطقه خيلي حساس بود و نبايست لو مي رفت. اما منطقه لو رفته بود. دهم مردادماه در اوج گرما و ماه رمضان روزهاي آخرش را سپري مي کرد.
علي و دو تا از همرزمانش از سنگر بيرون آمدند تا با قمقمه آب وضو گرفته و قرآن بخوانند. وقتي به داخل سنگر برگشتند ناگهان خمپاره 60 ، سنگر را نشانه رفت و علي که اولين نفر بود ترکش زيادي خورد.
او را به سرعت به بيمارستان بردند. دکتر بالاي سرش آمد. علي با خنده اي بلند گفت: اقاي دکتر ما را ببخشيد که باعث اذيت شما مي شويم... دکتر دستکشش را دست کرد و وقتي بالاي سر علي آمد انگار ساليان سال بود که پرواز کرده بود. ترکشي که به پهلوش خورده بود بدجور او را مجروح کرده بود... پرستاران نيز تجهيزات را آوردند. دکتر به پرستاران گفت وسايل را جمع کنيد.
پرستاري گفت: او که همين حالا با شما حرف زد!!! همه تعجب کرده بودند...
دکتر جيب هاي شهيد را بررسي کرد. کاغذي تا شده و خونين نظرش را جلب کرد. وصيت نامه اش بود.
انگار مي دانست شهيد مي شود.
ثبت دیدگاه