شناسه: 359982

"محمود و احمد" دو دوست که با يک گلوله به شهادت رسيدند...

دوم دبيرستان بودند، در يک کلاس و يک مدرسه: دبيرستان ابوذر... هيچ کس نمي توانست آن ها را از هم جدا کند؛ محمود فلاح زاده که پسر عمه احمد بذرافشان بود فقط 3 ماه از پسر دايي اش بزرگ تر بود...

احمد سرپرست انجمن اسلامي شده بود و محمود هم به حسب وظيفه در هر کاري از نظراتش اطاعت مي کرد.

اسم انجمن اسلامي را "شهيد" گذاشتند تا اعضاي اين گروه همه شهيد شوند و همين طور هم شد، 16 نفر از 20 عضو همه شهيد شدند.

به دليل فعاليت زياد، ليبرال هاي شهر را کلافه کرده بودند، روزهاي اوايل انقلاب که تازه دست خيانت بني صدر رو شده بود عکس هايش را از روي ديوار پاره مي کردند.

طرفداران بني صدر هم که قضيه را فهميده بودند براي هر دو شان نامه تهديد آميز نوشتند که اگر دست از فعاليت هاي انقلابي شان بردارند انجمن اسلامي را آتش مي زنند؛ اما کو گوش شنوا؟...

15ساله بودند که هر دو مدرسه را رها کرده تا به جبهه بروند...

وقتي که به جبهه رفتند ديگر دو دوست نبودند، در طي مدارج عرفاني، هم رديف هم شدند و تقدير آن گونه رقم خورد که احمد و محمود در يک روز، يک عمليات و با يک گلوله شهيد شوند.

صبح روز دوم فروردين ماه سال 60 بود و عمليات غرورآفرين فتح المبين... احمد کنار سردار اسدپور رفت و گفت: من فردا بغل دست شما شهيد مي شوم و جنازه ام گم مي شود، شما خانواده ام را از نگراني در مي آوريد، مواظب باشيد ببينيد جنازه ام کجا مي افتد؟!.. عمليات هم پيروز مي شود...

آري فرزندان خميني(ره)، همه عاشق او بودند و مانند او اهل عرفان...

صبح روز بعد دقيقا همين اتفاق مي افتد و گلوله مستقيم تانک مزدوران بعثي رها شده ابتدا به سمت احمد مي رود و بدن مطهرش را به دو نيم مي کند و سپس همان گلوله به محمود که در فاصله 5 متري احمد در يک رديف قرار داشت، بر ميخورد، او را به عقب پرتاب کرده و پس از آن منفجر شده و محمود را به شهادت مي رساند...

10 روز بعد بدن مطهر محمود به آغوش شهر مي آيد ولي نيمه بدن احمد به ابرکوه مي رسد.
پدر احمد به منطقه رفته و 40روز بعد با کمک سردار اسدپورنيم ديگر بدن مطهر شهيد که به تهران رفته و در قطعه 24 شهداي گمنام دفن شده پيدا مي شود و احمد مي شود شهيدي با دو مزار...

مطالب پیشنهادی

ثبت دیدگاه