بالین نور
خاطره ای از خانم صدیقه کریمی پرستار بیمارستان شهید کلانتری اندیمشک جبهه ها در تب و تاب عملیات والفجر می سوخت و ما در بیمارستان شهید کلانتری اندیمشک در آماده باش به سر می بردیم. از مجروح شصت ساله تا جوان شانزده ساله در بیمارستان بستری می شدند. مجروحینی که سریالی مداوا می شدند. خوشحال بودند که دوباره به جبهه باز می گردند و آنهایی که بستری می شدند ، غم عالم در دلشان می نشست و برای بازگشت به جبهه ها لحظه شماری می کردند. خوشحال بودم که در خانه نماندم و توانستم به آرزوی قلبم ام برسم. هر چند دلم می خواست مرد بودم و در خط مقدم جبهه می جنگیدم ، و لی چاره ای نبود و باید خدمت جبهه ای ها را می کردیم . خدا روشکر می کردم این توفیق را نصیب من کرده بود. روزی که ما یکی از رزمندگان اسلام به نام اسماعیل قاسم زاده را به بیمارستان آوردند ،روزی غم انگیزی بود. اسماعیل از بچه های سه راه آذری تهران و از هم محله ای های خود من بود. بر اثر انفجار مین استخوان لگنش خرد شده بود و ترکش مین پرده شکمش را پاره کرده و پس از سوراخ کردن روده ها به استخوان لگنش خورده بود . شکل استخوان ها در عکس به صورت تکه های زیادی بود که انگار آنها را پیش هم چیده اند. پزشکان هر کاری که می شد برای روده ها وشکمش انجام دادند ، ولی استخوان لگن را نمی شد کاری کرد. اسماعیل را در حالی که بیهوش بود ، از اطاق عمل بیرون آورده اند. نه فشار خون داشت ، نه نبض . ولی قلبش مختصری حرکت داشت. به او اکسیژن وصل کردیم. هیج امیدی نبود که زنده بماند . هر لحظه منتظر شهادتش بودیم.ولی بعد از یک ساعت میان بهت همه ، از حالت شوک درآمد. مسئولین بیمارستان به سرعت بالای سرش حاضر شدند و با اون صحبت کردند . اسماعیل نگاهی به اطرافش انداخت و گفت : (چرا دور من ایستاده اید؟ من که چیزیم نشده !) یکی از خواهران گفت : (ما را می شناسی ؟) گفت : نه . پرستار گفت : ( ما در اتاق عمل پیش تو بودیم و کمک می کردیم.) با شنیدن این حرف لبخندی بر چهره معصومش نشست و بی اندازه خوشحال شد. بعد رو کرد به پرستارها و گفت : انشالله بیایید تهران ، خانه ما ، تا من بتوانم زحمات شما را جبران کنم. یکی از پرستارها اجازه گرفت و تعدادی عکس از او برداشت. خیلی ها معتقد بودند که او صد در صد شهید خواهد شد. چند تا از دکتر ها پیش او آمدند و حالش را پرسیدند می گفت: تا به حال این خوبی نبوده ام و بعد شروع کرد به قرآن خواندن . اول سوره الرحمن را خواند و بعد هم پنج شش سوره دیگر . قرآن خواندش که تمام شد، دستش را به زحمت بلند کرد و اولین چیزی که از خدا خواست ، بقای عمر امام بود. بغض گلوی همه را گرفته بود، ولی ، جلوی خود را گرفتیم . در این لحظه اسماعیل جملاتی را گفت که همه را تکان داد. با {هیچ یک از پزشکان باورشان نمی شد. مجروحی که 30 واحد خون گرفته و ملافه هایش دائم عوض می شود، مثل فرد عادی صحبت کند.} صدایی لرزان در حالی که انگار پیش ما نبود ، گفت : ((خدایا ، من هنوز آنقدر پاک نشده ام. که لایق شهادت شوم ،ولی دلم می خواهد شهید شوم. )) شروع کرد به دعا کردن برای رزمندگان اسلام و ظهور حضرت مهدی(عج) لحظاتی بر این منوال گذشت. اسماعیل از ما درخواست عکسی از امام کرد. عکسی زیبایی از امام را بالای سر او نصب کرده بودیم. گفتیم: ((بالای سرت را نگاه کن. )) نگاهی به بالای سرش انداخت و گفت : ((اگر ممکن است بدهید آن را روی سینه ام بگذارم.)) یکی از خواهر ما عکس امام را آورد و به دست او داد و او پس از بوسیدن عکس از حال رفت. مقدار اکسیژن را بیشتر کرده ایم، چون می خواستیم در آن لحظات آرام باشد. عکس امام را برداشتیم و کنار تختش گذاشتیم. پنج دقیقه ای گذشت و اسماعیل دوباره به هوش آمد. چشم هایش را باز کرد و شروع کرد به خواندن آیه الکرسی . نمی خواستیم مزاحمش شویم ، گوشه ای ایستادیم و گوش دادیم. هیچ یک از پزشکان باورشان نمی شد مجروحی که 30 واحد خون گرفته و ملافه هایش دائم عوض می شود، مثل فردی عادی صحبت کند. {اسماعیل مدام تقاضای آب می کرد. یکی از پرستار ها در جواب او گفت : اسماعیل ! بیاد امام حسین باش که چگونه شهید شد . و او بعد از شنیدن این حرف شروع کرد به گریه کردن و از آن به بعد دیگر از ما آب نخواست.} اسماعیل گفت : ((ساعت چند است؟)) گفتم : ((دوازده و بیست دقیقه)) گفت : ((اذان گفته اند؟)) گفتم: ((دارند می گویند)) گفت : ((می خواهم تیمم کنم ،خاک دارید؟)) سنگ بزرگی را که رویش خاک بود ، برایش آوردم. تیمم کرد و بعد هم از ما خواهش کرد اتاق را ترک کنیم.هیچکدام از ما واقعا راضی به این کار نبودیم، رفتیم بیرون ، ولی از دور زیر نظرش داشتیم. همان طور خوابیده نمازش را خواند بعد با صدای بلند شروع کرد به خواندن قرآن ، چهار ساعت از عمل جراحی اون می گذشت ، ولی اون همچنان به هوش بود. پس از نماز ما را صدا کرد. لوله ای در دهانش بود که برای اوراساکشن به کار می رفت که در صورت لزوم با آن ترشحات ریه و حلقش را آسپیره می کردیم. گفت : ((اگر این ممکن است این لوله را دربیاورید.)) از پزشکان اجازه این کار را گرفتم. گفت : ((خواهر ها خواهش می کنم دیگر این لوله ها را در دهان من نگذارید. اصلا چرا این لوله ها را به من وصل کرده اید . منکه چیزیم نیست ! )) اسماعیل اگر چه شاهد ملافه های خونی خود بود که دائم عوض می شد ،ولی به روی خودش نمی آورد. پس از آن که لوله را از دهانش درآوردیم، تقاضای آب کرد ،ولی آب برایش ضرر داشت. گفتیم : آب برایت ضرر دارد. سر یکی از چوب های آمپی کاتور را پنبه پیچی کردیم و در آب زدیم و لب ها و دهانش را با آن خیس کردیم. راضی نشد و دوباره از ما آب خواست. یکی از پرستار ها گفت : ((اسماعیل ،یاد امام حسین بیفت که چگونه شهید شد !)) اسماعیل شروع کرد به گریه کردن و از آن به بعد ،دیگر از ما آب نخواست و چشم هایش را بست. دقایقی بعد ، چشم هایش را باز کرد و به خواهر ها گفت : ((وقتی انشالله رفتم تهران ، به دیدن من بیایید. )) با شنیدن این جمله همه بیرون رفتند و شروع کردند به گریه کردن ، اسماعیل گفت : ((این ها کجا رفتند؟)) گفتم : ((مجروح آورده اند.)) گفت : ((شما هم بروید به آنها رسیدگی کنید.)) گفتم : ((پرستار به اندازه کافی هست.)) دو نفر از دیگر رزمنده ها کنارش ایستاده بودند. اسماعیل از آنها احوالپرسی کرد و گفت : من حالم خوب است ، تا به حال این قدر خوب نبوده ام ، ولی ما که لیاقت شهادت نداشتیم. انشالله دفعه دیگر که به جبهه رفتیم . بعد شروع کرد از وضعیت جبهه پرسیدن و سراغ دوستانش را گرفتن. در این هنگام ضعف شدیدی بر او عارض شد. فشار اکسیژن را مقداری بیشتر کردیم و به اون گفتیم: ((اسماعیل اگر ممکن است صحبت نکن. بخواب تا زودتر خوب شوی.)) گفت : ((از وقتی که می خواستم به جبهه برویم هم حالم بهتر است .)) این را گفت ، عکس امام را برداشت و روی سینه اش گذاشت دیگر آرام شد . ساعت 6 بعد از ظهر بود دعای قبل از اذان از رادیو پخش می شد. اسماعیل شروع کرد به گریه کردن. گفتیم: ((چرا گریه می کنی؟ )) گفت : ((ای کاش در جبهه بودم.)) نماز مغرب و عشاء را خواند . احساس می کردیم حالش لحظه به لحظه بدتر می شود. در این هنگام دست هایش را به سوی آسمان بلند کرد و آنها را به طور کامل بالا برد ، درست مثل اینکه بخواهد چیزی را در آغوش بگیرد. سند معده اش تکانی خورد. نزدیک بود سرم های دیگر دربیایند که پرستار ها آنها را نگاه داشتند . گفتم : ((بروید وضو بگیرید ، من مطمئنم آقایمان ، مهدی کنار اسماعیل است.)) همه گفتند : ما وضو داریم! دست های اسماعیل کم کم پایین آمدند و کنار بدن او جای گرفتند. اسماعیل برای آخرین بار چشم هایش را باز کرد ، نگاهی به عکس امام که کنار تختش بود انداخت و پلک هایش بسته شد. بغض همه ترکید و هق هق گریه ها بر بالین نور آغاز شد.
ثبت دیدگاه