خاطراتی از زبان خانواده شهید
خانواده شهيد مي گويد: ما پسر دار نمي شديم پس از راز و نياز فراوان خدا به ما اين پسر را عطا فرمود و ما مستاجر بوديم و عبدالله از بدو تولد ما را اذيت نكرد و بچه ساكتي بود با همه خوب بود ولي به دایي اش علاقه وافري نشان مي داد و اين علاقه تا روز شهادت در وجودش بود. به فوتبال و كاراته مي پرداخت و به این دو رشته علاقه داشت. ما در محله ابوذر (فلاح) زندگي مي كرديم او به مدرسه علاقه زيادي داشت پول كه به او مي داديم سعي مي كرد خرج نكند و مي آورد خانه و او در مدرسه اتابكي درس مي خواند. ما قبل از انقلاب تلویزيون نداشتيم و بعد از انقلاب خريديم. كتاب هاي متفرقه هم مي خواند و رفتارش با ديگران خيلي خوب بود تابستان ها نزد دایي خود مكانيكي كار مي كرد و در زمان تحصيلات در دبيرستان رسالت درس مي خواند و تجديدي و يا رفوزه نشد. از وقتي كه به بسيج وارد شد هيچ چيزي به نفع خانه نمي داد و مي گفت مال مردمه و به پدرش مي گفت غصه نخوريد خدا شما را آفريده و روزي شما در دستان اوست و روزي شما را او مي دهد. سينما اصلا نمي رفت و كتاب هاي مذهبي و علمي و هنري مي خواند و در مسجد رفته و در دو راهي قپان ورزش كاراته مي رفت همه او را دوست داشتند ساكت و آرام و فعال بود و دوست داشت همه چيز ياد بگيرد. از ضد انقلاب ها بدش مي آمد با امير عباسي و پايروند خيلي رفيق بود به پدرش گفته بود برو و موتور بخر ولي نشد تا براي او موتور بخريم آرزو داشت برود سپاه ولي بچه كه بود مي گفت مهندس يا خلبان مي خواهد بشود تا ما را به كربلا ببرد. مي فرمود ايران بايد در جنگ پيروز شود تا راه كربلا باز شود در مدرسه درس مي خواند كه آمدند و گفتند مردم دارند به قتل مي رسند و ما اينجا درس بخوانيم و دوره ديد و به عنوان آرپي جي زن در جبهه خدمت مي كرد.
ثبت دیدگاه