شناسه: 360274

خاطره (نماز جمعه) شهید ناصر ابدام

شهید هر هفته به نماز جمعه می­‌رفت و معمولاً چند ساعت قبل با پای پیاده به سمت محل برگزاری نماز جمعه حرکت می­‌کرد. در روز شهادت نیز به همراه یکی از دوستانش با حالت بگو و بخند حرکت می­‌کنند و حدود ساعت ده، ده و نیم به پارک لاله می‌­رسند و روی نیمکتی می­‌نشینند. بسیار تشنه بودند. دوست شهید برای خرید بستنی به طرف دکه­‌ای می­‌رود. بعد از رفتن او، غلام‌­عبّاس ناگهان یک خانم بدحجاب را می‌بیند که دو نفر آقا که لات به نظر می‌­رسند، پشت خانم به فاصله کمتر از نیم متر در حرکتند و حرف­‌های زشت می‌­زنند. غلام­‌عباس بلند می‌شود و می­‌گوید: آقا عذر می­‌خواهم، ببخشید، این کاری که انجام می­‌دهی خوب نیست. فکر کن خواهرته و من جای شما هستم، چه حالی می­‌شوی؟ چون تذکر می­‌دهد سیلی خیلی بدی می­‌خورد به گونه‌ای که مادر شهید می­‌گوید وقتی پیکر پسرم را دیدیم هنوز جای انگشتانِ سیلی زننده روی گونه‌­اش بود. غلام­‌عباس روی زمین می­‌افتد. مرد دیگر می‌خواهد حرکت زشتی با خانم انجام بدهد که غلام‌­عباس بلند می‌­شود و با لگد به کمرش می‌زند. اولی می­‌آید باز می‌­زند و دومی از جورابش قدّاره در می‌­آورد و بلافاصله در قلب شهید فرو می­‌کند. قدّاره را هفت بار به بدن فرو می­‌کند و در می‌آورد و هر بار بخشی از اعضای بدن شهید خارج می­‌شود، قلب و ریه و… شهید با بدن پاره پاره روی زمین افتاده و مردم دورش حلقه می‌زنند. قاتل قدّاره را در آسمان می­‌چرخاند و عربده­‌کشی می­‌کند که هر کسی بیاید جلو همین بلا را سرش می­‌آورم. رفیق شهید که یک­‌سال از او کوچک­‌تر بوده با دو تا بستنی در دست برمی­‌گردد که می­‌بیند مردم جمع شده‌­اند و زیر پای­شان خون جاری است. جلوتر که می­‌رود می­‌بیند دوستش زمین افتاده و قاتل دارد با قدّاره می­‌کوبد به بدن شهید. رفیق شهید می­‌گوید انگار کسی بهم گفت به نگهبان پارک بگو. بستنی از دستش می­‌افتد و سراغ نگهبان می‌­رود. زبانش بند آمده و مدام روی شانه نگهبان می­‌کوبد و اشاراتی می­‌کند. سیلی­‌ای می­‌خورد و زبانش باز می­‌شود و می­‌گوید رفقیم را کشتند. نگهبان پارک که آدم نترس و جسوری بوده سراغ قاتل می­‌رود و از پشت با قدرت زیاد دست­‌های قاتل را قفل می­‌کند به گونه‌­ای که بعدها قاتل می­‌گوید آن لحظه چشمانم سیاهی رفت. نیروی‌ انتظامی بعد از مدتی می‌آید و قاتل را می‌­برد. بعدها مشخص می­‌شود قاتل گنده لات نازی‌آباد و یکه­‌بزن بوده و کلّی هم نوچه داشته. هیکل خیلی بزرگی داشته، دو متر و ده قدش و صد و چهل کیلو وزنش بوده است. آمبولانس هم می‌آید اما می­‌گویند بدن تکه تکه است و نمی­‌شود روی برانکارد گذاشت. بدن را در پارچه­‌ای می­‌پیچیند و به بیمارستان می‌­برند.

مطالب پیشنهادی

ثبت دیدگاه