شناسه: 360361

خاطرات از زبان محمد کشانی همرزم شهید محسن سلطانی

محسن را من در جبهه در اردوگاه ام الرصاص دو يا سه روز قبل از شهادتشان ديدم و دو سه ساعتي با هم بوديم و وقتي كه من از او داشتم جدا مي شدم احساس كردم كه او ديگر ماندني نيست و وقتي به تهران آمدم مادرش گفت از محسن چه خبر من گفتم كه ديروز پيش او بودم و حالش خوب است ولي فرداي آن روز جنازه محسن را آوردند.

مطالب پیشنهادی

ثبت دیدگاه