شناسه: 360363

خاطره از زبان همرزمان شهید محسن سلطانی

يك روز من و محسن رفته بوديم فروشگاه او يك كار برقي ديد و از آن خوشش آمد و بعد هر دو، پول هايمان را روي هم گذاشتيم و محسن به من گفت بيا اين وسيله را بخريم و جمع پول هاي ما 100 تومان شد ولي آن وسيله برقي 350 تومان مي شد و نمي توانستيم آن را خريداري كنيم محسن گفت من مي دانم چكار كنم بعد وارد مغازه شديم و از صاحب مغازه آن وسيله برقي را خواستيم و وقتي آن را براي ما آورد نگاهي به آن انداخته و نحوه ساخت آن را بررسي نمود و سپس از مغازه خارج شديم و لوازم اوليه آنرا گرفتيم و با همان 100تومان يك مقدار سيم و لامپ و غيره گرفته و آن وسيله را درست كرديم و خيلي هم خوب شد و خوشحال بوديم از كاري كه خودمان درست كرده بوديم.

مطالب پیشنهادی

ثبت دیدگاه