شناسه: 360589

«گيرنده عاشقـــانه شهيــد شد»

سيده صديقه عظيمي نيا، فرزند شهيد سيد محمدرضا عظيمي نيا در "آخرين ديدار" آورده است:

"از پاييز 61 تا هر وقت که زنده باشم، همه فصلهاي عمر من، برگ ريزتر از هر کس ديگر، به خزان نشسته اند.

پدرم مثل خيلي وقتهاي ديگر، عازم جبهه بود و لباس نظامي چقدر به قامت رشيدش مي آمد. آرم هوابرد را که جلوي کلاهش نصب شده بود، هرگز فراموش نمي کنم. هر چند از پدرم جز دو سه خاطره که کم کم رنگ و رو رفته شده اند در ذهنم نيست، اما يادش هر روز بيش از روز قبل همه وجودم را به آتش مي کشد.

مادرم باردار بود و نمي دانست چندماه بعد پسري را به دنيا خواهد آورد که هرگز پدرش را نمي بيند!

به اتفاق مادربزرگم که سيني آب و آينه و قرآن در دست داشت و برادرانم سيدعلي و سيدحسين که پنج ساله و دو ساله بودند، در آستانه در، با پدرم خداحافظي کرديم. يادش به خير، شيراز، خيابان بعثت و کوچه شهيد عليرضا صفايي بود که پدرم براي آخرين بار با گامهايي مصمم عرضش را قدم مي زد و مي رفت تا به معراج برسد.

تا آنجا که چشم کار مي کرد، پشت سرش را نگاه کردم و اين دفعه آخر بود که او را مي ديدم.

پدرم به انتهاي کوچه رسيده بود و نگاه منتظر من، هنوز نگرانش. سرش را خم کرد تا از زير شاخه هاي درخت توت کهنه سر کوچه رد شود. تک درخت کهنسالي که پس از داغ پدرم، بسياري از ريشه هايش خشکيد!

يادش به خير، انگار همين ديروز بود...

از آن روز، تا روزي که پدرم شهيد شد، هر روز تنگ غروب، کنار آن درخت توت، که سنگ صبور من بود مي رفتم و به شاخه هاي بلندش که رو به آسمان دست به دعا برداشته بودند و براي روا شدن حاجات دل کوچک من با خدا راز و نياز مي کردند،خيره مي شدم. شاخه هاي تو در تويش احساس گيج شاپرکي در هجوم باد را القا مي کردند! دلم شور مي زد و تعبير اين دلشوره را نمي دانستم.

تازه به سن تکليف رسيده بودم و به سفارش پدرم، همه سعي خود را مي کردم تانماز اول وقتم ترک نشود.

هنوز هم که هنوز است، هر بار کنار حوض مي نشينم تا وضو بگيرم، ياد اولين باري مي افتم که پدر عزيزم، کنار همين حوض، وضوگرفتن را به من ياد داد".

*****

"زنگ خانه به صدا در آمد. پستچي با چشماني اشک آلود، آخرين نامه اي که مادرم براي پدرم نوشته بود را برايمان برگردانده بود! روي پاکت، با خطي خوش، به رنگ قرمز نوشته شده بود":

«گيرنده عاشقـــانه شهيــد شد»

مطالب پیشنهادی

ثبت دیدگاه