شناسه: 360798

خاطره اي از زبان شهيد

باران به شدت مي‌باريد و هوا سرد بود.

هيچ‌گونه وسيله نقليه نداشتم، مي‌بايست همه با هم به آب مي‌زديم و عرض رودخانه را طي مي‌كرديم.

دست در دست هم پيش مي‌رفتيم.

دستانم كم‌كم يخ مي‌شدند حس مي‌كردم يخ زده‌اند، ناگهان دست دوستم رها شد و من بي‌هدف ميان امواج پر تلاطم رود رها شدم.
شب بود، و چشمم درست نمي ديد.

نمي‌دانم چه مسافتي را بالاجبار به همراه امواج خشمگين رود پيش رفتم/

فقط صداي فرمانده را مي‌شنيدم كه فرياد مي‌زد: «مراقب باشيد مثل دوستتان غرق نشويد و ديگر شنيدم كه با لحني گرفته به يكي از رزمندگان مي‌گفت: ديگر هيچ اميدي نيست، نمي‌توانيم پيدايش كنيم.»

در اين حين صميمي‌ترين دوستم، خود را به آب سپرد و وقتي به من نزديك شد تفنگش را جلو آورد.

من لوله تفنگ را گرفتم و بدين‌وسيله نجات يافتم در حاليكه چشم و گوش و دماغم پر از گل شده بود.»

مطالب پیشنهادی

ثبت دیدگاه