خاطره اي از زبان شهيد
باران به شدت ميباريد و هوا سرد بود.
هيچگونه وسيله نقليه نداشتم، ميبايست همه با هم به آب ميزديم و عرض رودخانه را طي ميكرديم.
دست در دست هم پيش ميرفتيم.
دستانم كمكم يخ ميشدند حس ميكردم يخ زدهاند، ناگهان دست دوستم رها شد و من بيهدف ميان امواج پر تلاطم رود رها شدم.
شب بود، و چشمم درست نمي ديد.
نميدانم چه مسافتي را بالاجبار به همراه امواج خشمگين رود پيش رفتم/
فقط صداي فرمانده را ميشنيدم كه فرياد ميزد: «مراقب باشيد مثل دوستتان غرق نشويد و ديگر شنيدم كه با لحني گرفته به يكي از رزمندگان ميگفت: ديگر هيچ اميدي نيست، نميتوانيم پيدايش كنيم.»
در اين حين صميميترين دوستم، خود را به آب سپرد و وقتي به من نزديك شد تفنگش را جلو آورد.
من لوله تفنگ را گرفتم و بدينوسيله نجات يافتم در حاليكه چشم و گوش و دماغم پر از گل شده بود.»
ثبت دیدگاه