خاطره ای از زبان همرزم شهید بهزاد خوشدل
آبان 64 بود بهزاد خوشدل اومد توی منطقه کنار ما، بین شوش و دهلران بودیم، یعنی از شوش حدود سی کیلومتر سمت خط، چند روزی توی سنگر ما بود. بعد گفتن هر کس دیپلم داره بیاد آموزش دیده بانی، از بین صدها نفر من و بهزاد به سایتی که بین شوش و اندیمشک بود، رفتیم. دو ماه آموزش دیده بانی دیدیم و اومدیم مجدداً تیپ هوابرد، چند روزی ما رو بردن خط مقدم که آموزش عملی ببینیم و دوباره اومدیم سنگر خودمان در سی کیلومتری شوش، اوایل بهمن رفتیم سمت جزایر مجنون، من و بهزاد دیگه دو تا دوست صمیمی شده بودیم، حتی می خواست بره مرخصی دلتنگش می شدم. بهروز تا حدودی شبیه خودم بود، درد کشیده؛ می گفت قبل از اینکه به جبهه بیاید در تهران کار میکرده است. در آنجا دختر صاحب کارش را خواستگاری می کند، شرط این ازدواج ثابت کردن مردانگی و بزرگی، و این که می تونه یک دختر را خوشبخت کند. بهزاد اومده بود اثبات کنه یک مرد بزرگه، عملیات والفجر 8 رو توی بهمن ماه پشتیبان نیروهای حمله کننده بودیم. خمپاره ها روی سرمون می ومد، اما ما از هیچ چیز هراسی نداشتیم چون با هم بودیم. اوایل اسفند، ما رو بردن سمت دره شیلر بعد از مریوان، درست 60 کیلومتر توی خاک عراق، ما بصورت نعل اسبی رفتیم. جلوتر یک گردان بودیم، آنجا چون من تک فرزند بودم یک مقدار شاید هزار متر عقب تر از نیروهای پیاده موندم کنار خمپاره ها و بهزاد، بهمن، جعفری و بهشهری رفتن پست دیده بانی. بهمن هم دیده بان بود. چند وقتی اوضاع عادی بود، اما این نشانه خوبی نبود، عراق داشت نقشه میکشید قسمت انتهای نعل رو ببنده و همه ما رو اسیر کنه، فروردین 65 نزدیک من خمپاره خورد اما چون کردستان عراق هم مثل کردستان ما کوهستانی بود گلوله با ارتفاع دو متر بالای سر من روی یک قله کوچک خورد و فقط موجش من رو گرفت، خوشبختانه آن قدر مشکل زا نبود، هر روز صدای بهزاد که آتش می خواست آرامش خاصی به ما می داد و گاه گاهی که برای استراحت می آمد گپی می زدیم. تا اینکه یک شب که خوابیده بودیم بهمن آمد در حالی که می بایست سر پست باشد. گفت باید برویم عقب، عراق پاتک زده، اما من و بقیه دوستان نرفتیم. لحظاتی بعد شلیک گلوله های عراق شروع شد، از حالت عادی خارج بود، انگار خبرهایی بود، صدای بهزاد می آمد، می گفت: «آتش آتش آتش» این آخرین کلمه هایی بود که از بهزاد می شنیدم. وقتی بچه هایی که نزدیک بهزاد بودند، آمدند عقب، گفتند بهزاد زخمی شده و ما فکر می کردیم بهزاد اسیر شده، آن روز ما عقب نشینی کردیم، درست لحظه ای که حدود پنج کیلومتر عقب آمدیم. تانک های عراقی جلوی ما بودند و پشت سر ما تنها پلی که می شد از رودخانه آنجا عبور کرد، زدند، اما ما به سختی از بین تانک ها با توجه به اینکه منطقه کوهستانی بود، عبور کردیم، از بچه های ما صدها نفر یا اسیر شدند یا شهید. ما اومدیم کمی عقب و بعد از مدتی بچه های سپاه دوباره اون منطقه رو پس گرفتند. من سال ها منتظر خبری از بهزاد بودم تا اینکه بعد از سی دو سال عکس این شهید بزرگوار را توی سایت شما دیدم....
ثبت دیدگاه