خاطراتی از زبان همسر شهید بهمن چراغ سحر
زمانیکه ایشان به خواستگاریام آمدند چون نظامی بودند و زمان جنگ بود از اینکه بله بگویم بسیار میترسیدم، از طرفی هم اقوام و خانواده هم دلم را خالی میکردند و میگفتند هر لحظه ممکن است شهید بشود و بیوه شوی، اما مهرشان در همان نگاه اول آنچنان بر دلم نشسته بود که توان جواب رد دادن را نداشتم. با خدای خود عهد و پیمان بستم که همه چیز را به او بسپارم. سال 1360بود که ازدواج کردیم. حاصل ازدواج ما سه فرزند پسر متولد ۶۱، ۶۲ و ۶۳ شد. متأسفانه زندگی مشترک کوتاهی را با شهید داشتم، کمتر از ۵ سال، که بیشتر این مدت هم در جبهه بود او ارتشی بود و در تیپ 2 گردان ۱۶۵ زرهی اهواز فرمانده گروه خط شکن، در خط اول بود و با تانک جلو میرفت و سپاه و بسیج گردان پشتیبان ایشان بودند و فرمانده بهمن چراغ سحر به نیروهای بسیج و سپاه آموزش میداد. او قبل از انقلاب ارتش را ترک کرده بود، به این دلیل که دلش نمیخواست در کودتا شرکت کند و بعد از انقلاب در سپاه شوش دانیال مشغول شده بود. مدتی فرمانده سپاه بود. بعد از پیروزی انقلاب شهید... به ایشان دانشنامه داده و به ایشان میگوید به خاطر سابقهای که در ارتش داری آن را رها نکن و این میشود که شهید چراغ سحر دوباره به ارتش باز میگردد. خانواده اش در خاطرات خود از بهمن می گفتند: «بهمن از زمان کودکی حتی در بازیهای دوران کودکی همیشه نقش پلیس را بازی میکرد و علاقه عجیبی به نظام داشت». در جنگ تحمیلی قبل از شهادت ۶ مرتبه ترکش خورده بود. در دوران جنگ تحمیلی که به ارتش ملحق شد همیشه خط اول بود. در آزادی خرمشهر ۲ بار ترکش خورد و در رقابیه و چندین جای دیگر که خدمت میکرد مورد اصابت قرار گرفت. یک بار که ترکش خورده بود به تهران اعزام شد. برادر بزرگترش که معلم بود به سراغش رفت زمانیکه برگشت به خوزستان ۵ روز استراحت کرد. هنوز کامل خوب نشده بود که آهنگ حمله را شنید. خیلی سریع لباس پوشید و هر چه اصرار کردم که هنوز کاملاً خوب نشدهاید و نیاز به استراحت دارید قبول نکرد و گفت که سربازهایش اسیر میشوند یا شهید، باید کنارشان باشم. ایشان زمانیکه به مرخصی میآمد هرگاه غذای تازه درست میکردم اینقدر به سربازهایش فکر میکرد که دلش نمیآید بدون آنها غذا بخورد و هرگاه که بعد از مرخصی میخواست به جبهه برگردد برای سربازان و همرزم مانش کلوچه خرمایی، شیره، ارده و ... میخرید و با خود میبرد. در یکی از بمبارانها که طبق معمول شهید جبهه بود و منزل تشریف نداشت (آن زمان فرزند سومم را نداشتم). در آشپزخانه منزل در حال آشپزی بودم که بمباران شد و یکی از آجرهای آشپزخانه روی دستم افتاد و دستم آسیب دید. نمیدانم چطور با دست آسیب دیده و با عجله و شتابزده هر دو فرزندم را با هم بغل کردم و به بیرون از خانه فرار کردیم. آشپزخانه منزلمان و قسمتی از خانه کاملاً خراب و آوار شد. همین که در خیابان بودیم مدتی نگذشت که همسرم آمد، بچهها را از بغل من گرفت و بوسید. پرسیدم چطور شد که یک دفعه آمدی؟ گفت که دیشب خواب بچهها را دیدم، دلم طاقت نیاورد و آمدم. زمانیکه شهید جبهه بود و روزهایی میگذشت که از دیدنشان محروم بودم و عکسهایش را نگاه میکردم و اشک میریختم. یک بار پسر بزرگم متوجه شد که به عکس های پدرش نگاه میکنم و گریه میکنم. پرسید مگر بابا شهید شده؟ او را بوسیدم و گفتم: نه مامان، دلم برایش تنگ شده است. هرگاه که به پسرهایم نگاه میکردم دلم میلرزید، میترسیدم بی پدر شوند، حقیقتاً اصلاً دلم نمیخواست که همسرم به جبهه برود. مدام استرس داشتم. چندین بار از ایشان تقاضا کردم که اگر میشود نظام را رها کند و همراه بچهها به شهر دیگری برویم، ولی هرگز نپذیرفت و من را با وعدههای خوب آرام میکرد. گاه روزها و هفتهها میگذشت و ایشان مرخصی نمیآمد و خبری ازشان نداشتم. مدام دلهره داشتم که شهید شده باشد. روزهایی که شهید میآوردند با برادر شهید میرفتم و یکی یکی شهدا را میگشتم که نکند ایشان هم شهید شده باشد. سال دوم زندگی مشترکمان بود که شهید تصمیم گرفت من و فرزندم (آن زمان یک فرزند داشتم) را به زیارت آقا امام رضا(علیه السلام) ببرد. یک پیکان مدل پایین داشتیم، صبح حرکت کردیم و غروب به خرمآباد رسیدیم. شب برای خواب به منزل یکی از بستگان خودم که در خرم آباد سکونت داشت، رفتیم. صبح بیدار شدیم و به سمت قم حرکت کردیم. در مسیر چند باری برای غذا خوردن و استراحت ماندیم. به قم که رسیدیم به زیارت حضرت معصومه (سلام الله علیها) رفتیم. در تهران هم چند ساعتی ماندیم و بعد به سمت شمال ـ جاده چالوس رفتیم. تابستان بود، ولی جاده چالوس هوا خیلی خنک بود. آنجا چادری برپا کردیم و برای چند ساعتی خوابیدیم. بیدار که شدم متوجه شدم پسرم نیست و من و همسرم سراسیمه به دنبالش گشتیم. در حال گریه کردن بودم که خانمی مرا صدا زد و پرسید خانوم چرا گریه میکنی؟ گفتم که پسرم گم شده گفت مستقیم برو بغل یه خانومی دیدمش، داره دنبال پدر و مادرش میگردد. همسرم دوید و پسرم را آورد و در بغل من گذاشت. دست خودم نبود آن قدر ترسیده بودم، با آنکه پسرم پیدا شده بود، اما گریه امانم نمیداد. همانجا شهید به من گفت: «من میدانم که شهید میشوم و شما هم باید افتخار کنی، اما قول بده که گریه نکنی، مبادا دشمن شاد شود. شما از زندگی با من جز نگرانی و ناراحتی چیزی ندیدی، قول بده که ازدواج کنی و به زندگیت ادامه دهی» با گریه به او گفتم که تو را به خدا این حرف ها را نزن. من نمیتوانم نبود شما را تحمل کنند. خلاصه اینکه به سمت مشهد مقدس حرکت کردیم و دیگر در مسیر نماندیم. ایشان زمانیکه به شهادت رسید در جزیره مجنون خط اول بود. شهید برایم تعریف میکرد و میگفت: «زمانیکه عراقیها گلوله های توپ پرتاب میکنند ماهیهای بزرگ، کنار جزیره میآیند و ما ماهی میگیریم و کباب میکنیم». به او گفتم دلم میخواهد جاییکه در حال خدمت هستی را ببینم. شهید هم گفت: «اتفاقاً اهالی روستای آنجا متوجه شدند زن و بچه دارم، خیلی اصرار میکنند که شما را با خودم ببرم». یک هفته قبل از شهادت شان بود، خودم و بچههایم همراه برادر و زنبرادرش را با خودش برد، روستا اطراف خرمشهر بود یکی از اهالی آنجا به استقبالمان آمد و ما را به منزل خود برد. باغ خرما داشت، خانواده خیلی محترمی بودند. چندین خانواده دیگر هم که شنیده بودند خانواده فرمانده آمده به سراغمان آمدند و دعوتمان کردند. اینقدر دعوتی های اهالی زیاد بود که جز چند دعوت نرسیدیم به باغ آنها سر بزنیم. اکثراً باغ داشتند. خیلی خوش گذشت. اهالی آنجا هم مهماننواز و مهربان و صمیمی بودند، به طوری که احساس نکردیم به منزل غریبه آمدیم. شهید هم گاهی روزها پیش ما میآمد و شبها به سنگر میرفت. به شهید گفتم اگر ممکن است من را ببرید جاییکه هستید. با اصرار من قبول کرد و همراهشان رفتم. چندین سنگر بزرگ با توپ و تانک بسیار آنجا بود میخواستم به سنگر نزدیک شوم. شهید گفت: «دور بمان، عراقیها در حال پاتک زدن هستند، امکان دارد جلو بیایند». شب سومی که آنجا بودیم شهید آمد و به برادرش گفت: «خطر دارد اینجا بمانید، عراقیها میخواهند نزدیکتر بیایند، آماده شوید شما را به خانه ببرم و برگردم». ما را به منزل رساند و زمانیکه خودش خواست برگردد پسر دومم خواب بود و بیدار شد و گفت: «بابا، کجا میخواهی بروی؟» شهید دستی بر سر فرزندم کشید و گفت: «بابا نگو کجا میخواهی بروی؟ جبهه میخواهم بروم، مواظب مادرت باش تا من برگردم، قول میدهم تا ۵ روز دیگر برگردم». عموی شهید کسالت داشت، قرار بر این بود که شهید ۵ روز دیگر بیاید و با هم به عیادت عمویش برویم. ۵ روز گذشت و خبری از آمدن او نشد. شب قبلش هم خواب دیده بودم که همسرم زخمی شده است. نگرانی و دلشوره زیادی داشتم. برادر بزرگ شهید به دیدنمان آمده بود که دید خیلی ناراحت هستم، با لحن شوخی به من گفت: «خانه را تمیز کردی! حتما قرار است بهمن شهید بیاید؟» به او گفتم: «عمو بهرام، دلم شور میزند، اگر میشود به سراغش برو، قرار بوده که ۵ روز دیگر بیاید، ۵ روز گذشت و هنوز نیامده، نکند اتفاقی برایش افتاده باشد». گفت: «خدا کریم است و فکر نکن» به مادرشوهرم هم گفتم زن عمو بهمن نیامده، غذای مورد علاقهاش ته چین درست کردم، قرار بود ۵ روز بعد از رفتنش برگردد، احساس میکنم اتفاقی برایش افتاده باشد. ایشان گفتند: «خدا نکند، زبانت را گاز بگیر، با خدا عهد کردم داغ فرزند نبینم و بچههایم مرا به خاک بسپارند» خلاصه اینکه آن روز برادر شوهرم با اینکه یکبار به دیدنمان آمده بود، برای بار دوم به خانهمان آمد، پرسید: «چه کسی اینجاست؟ و من بلافاصله گفتم بهمن چیزی شده است؟ گفت: «من که چیزی نگفتم» که گریه کردم و به درب منزل رفتم. دیدم همه بستگان خودم و شهید، سربازها و همرزمانش درب منزل ایستادهاند. با خودم گفتم حتما طبق خوابی که دیدهام زخمی شده است، ناخودآگاه گفتم من را ببرید پیش بهمن، بهمن کجاست؟ همه با هم گریه کردند و من متوجه شدم که ایشان به شهادت رسیدند. پسر بزرگم فریاد می زد بابایی و گریه و بیقراری میکرد. سربازانش گفتند سر پنج روز میخواسته بیاید مرخصی، هلیکوپتر ساعت ۲ آمد، به او گفتیم آقای چراغ سحر قرار بوده بروی، گفت: «با هلیکوپتر ساعت ۴ میروم» که قسمت نشد و به شهادت رسید. دوستانش گفتند یک شب در خواب بچههایش و شما را صدا زده، صبح که بیدار شده از او پرسیدند اسم خانمت سکینه هست؟ گفته آره، چطور مگر، به او گفتیم در خواب اسم خانمت و پسرانت را صدا میزدی، گفت همان موقع شهید به ما سفارش کرد و گفت: «اگر به شهادت رسیدم به فرزندانم سر بزنید و تنهایشان نگذارید». همرزمان و سربازانش تعریف می کردند که ایشان زمانیکه متوجه حمله شده بود همه ما را پخش کرد و سنگر را خالی کرد ایشان در سنگر به سنگر با بیسیم در حال صحبت با گروه پشتیبان برای کمک بوده که توپ به سنگر ثبات میکند و ایشان و همرزم دیگرش که در سنگر مانده بود به شهادت میرسند. دو روز بعد از شهادت او جزیره مجنون آزاد شد....
ثبت دیدگاه