خاطراتی از شهید نجاتعلی زمانی هارونی
علاقه به عبادت در کودکي
در همان دوران كودكي به مسائل ديني علاقهي وافري داشت بطوري كه در شش سالگي خواندن نماز را به طور كامل فرا گرفته بود هر روز به مسجد محل مي رفت و به جارو كردن مسجد مي پرداخت.
برخي از مرثيه ها و نوحه هايي را كه مردم در ايام عزاداري مي خواندند فرا گرفته بود، بيشتر اوقات آنها را زمزمه مي كرد.
تحصيل علم به هر قيمت
دوران دبستان را در روستاي هاروني پشت سر گذاشت.
براي ادامهي تحصيل در مقطع راهنمايي به روستاي اسفندآباد رفت و در مدرسهي راهنمايي شهيد مقيمي(چهارم آبان سابق)مشغول تحصيل شد.
در آن موقع به علت نبودن جادهي مناسب و وسيلهي اياب و ذهاب در همان جا در خانهي يكي از فاميل ها كه پيرزني سالخورده بود زندگي كرد.
تا اينكه پس از مقطع راهنمايي وارد دبيرستان شد و در رشتهي علوم انساني مشغول به تحصيل شد.
بعد از اينكه كلاس سوم دبيرستان را در دبيرستان مهدي اسفندآباد پشت سر گذاشت براي اخذ مدرك ديپلم به شهر ابركوه سفر كرد و در دبيرستان مولوي به ادامهي تحصيل پرداخت.
در اين مدت همراه با ساير دوستانش خانه اي در محلهي طاووس اجاره كرده بودند و همراه با پيرمردي كه صاحب اين خانه بود در اتاقي زندگي مي كردند بعد از اينكه مدرك ديپلمش را در رشتهي اقتصاد اجتماعي گرفت.
زيباترين هديه دنيا
يادم هست پنج سال بيشتر نداشتم او تعطيلات تابستاني را براي كار كردن به تهران رفته بود.
وقتي از تهران بازگشت مهمترين هديه دنيا را براي من آورد. چه چيزي بيشتر از يك دوچرخه مي توانست مرا خوشحال كند.
هر روز سوار بر آن دوچرخه مي شدم و مسير خانه مان تا جابوني(خانهي نو)كه داشتيم براي برادرم مي ساختيم را مي آمدم و بر مي گشتم.
برادر شهيد
محبوب مردم روستا
وقتي از سربازي برمي گشت؛ اكثر مردم روستا به ديدار او مي آمدند و با چه متانت و خوش رويي با آنها بر خورد مي كرد. ساعت ها با هم تعريف مي كردند.
برادر شهيد
مرد بزرگ روستا/ لاي روبي قنات روستا
هنگامي كه مي خواستند قنات روستا را لاي روبي كنند مانند مردان بزرگ كمك مي كرد.
پدر شهيد
عروسي بعد از جنگ
يك روز به او گفتم: خانه ات كه خدا را شكر رو به اتمام است! وقت آن رسيده كه داماد شوي.
نجاتعلي در جواب گفت: هنوز جنگ تمام نشده و هنوز من زنده ام. بگذاريد جنگ تمام شود آنوقت يك فكري مي كنيم.
خواهر شهيد
زهرا زماني
کرامات شهيد اين شهيد کرامات زيادي از خودش براي اهالي روستا و باالاخص خانواده و بستگانش تا به حال نشان داده است، به گونهاي که مادر ايشان مي گفتند هر زمان که در زندگي برايشان مشکلي پيش مي آيد و دعا مي کنم شب پسرم به خوابم مي آيد و مشکلم را حل ميکند.. خواهرانشان ميگفتند هر زمان که حتي چيزي را هم گم ميکنند گاهي اوقات ايشان در خواب به آنها نشان ميدهند و دائم خانواده حس ميکنند که اين شهيد با آنهاست و زنده است.. چندي پيش حدود ? ماه پيش هم اتفاق جالبي افتاد که همه مردم روستا تحت تأثير کرامتي قرار گرفتهاند که اين شهيد بزرگوار از خود نشان داد.. اين شهيد مريضي که چند روز در کما بود را شفا داد، به گونه اي که خود فردي که در کما بود و بيهوش بود بعد از بهبودي روايت کرد که من قبل از اينکه تصادف کنم روزي از جلوي مغازه قصابي ميگذشتم، ديدم پيرزني مقداري گوشت خريده و نمي تواند به خانه برود، او را سوار ماشينم کردم و به منزل رساندم بدون اينکه آن پيرزن را بشناسم، و اين گذشت تا اينکه روزي در رانندگي حادثه تصادف برايم پيش آمد و حدود هفت هشت روز به کما رفتم.. به گونه اي که خانواده ام مي گويند پزشکان تقريباً از برگشتم نااميد بودند.. روزي در عالم رويا در همان بيهوشي که به سر مي بردم ديدم فردي آمد و به من گفت تو بهبود پيدا کردي و خوب مي شوي و دستي بر سرم کشيد و خود را شهيد زماني معرفي کرد و گفت من به تو مديون هستم تو به خانواده ي من نيکي کرده اي.. . بعد از آن ماجرا من به هوش آمدم و کمکم خوب شدم. تا اينکه روزي با خانوادهام نزد مادر شهيد رفتيم تا از ايشان قدرداني کنم، وارد منزل که شديم ديدم مادر شهيد همان پيرزني هست که از مغازه قصابي گوشت خريده بود.. با روبرو شدن با اين صحنه و مادر شهيد که همديگر را نمي شناختيم بسيار گريه کرديم و اطرافيان از کرامت اين شهيد متحير مانده بودند.. باشد که انشاالله ما هم از کساني باشيم که مورد شفاعت اين شهيد بزرگوار قرار مي گيريم.
ثبت دیدگاه