خاطراتی از شهید محمود رستگارپناه
بدن سوخته و ذکر يا مهدي ادرکني
دانشگاه قبول شده بود، رشته تربيت مربي علوم تجربي و فوق ديپلم. قبل از قبول شدن دانشگاه، عضوجهاد سازندگي شده بود تا به عنوان امدادرسان توي خوزستان فعاليت کند.
وقتي قبول شد هيچ کس فکر نمي کرد دانشگاه هم نتواند پابندش کند.
انجمن اسلامي دانشسراي شهيد مطهري شيراز را تشکيل داد و با 80 نفر از دوستان دانشجويش به جبهه رفتند.
عمليات رمضان بود. هواي گرم تيرماه خوزستان. کوله اش را از گلوله آرپيجي پر کرده و پشت سر رزمنده ها ميدان مين را رد کردند.
همانطور که مي رفتند گلولهاي به كوله پشتي اش اصابت كرد و گلولههاي آرپيجي يکي يکي منفجر شدند.
بدنش تکه تکه شد و مي سوخت.... همه به صورت غرق خونش نگاه کردند و لبانش که تکان مي خورد.
«يا مهدي (عج) ادركني» را با لب هاي خشک و روزه دارش مي گفت...
نوار گمشده/ پندار ما اين است که ما زنده ايم و شهدا...
چندين سال بود که جنگ تمام شده بود...
ديگه از شهدا جز وصيت نامه هايشان و پدران و مادران و خانواده باقي نمانده بودند...
تصميم گرفتيم براي معرفي اين عزيزان به آينده هم که شده زندگينامه هايشان را جمع کنيم....با پدران و مادرانشان که گنج هاي نهفته بودند گفتگو کنيم...
شهيد محمود رستگار پناه را به من سپردند... نوارها، وصيت نامه وهر چه داشت به من دادند تا من کار کنم.
مصاحبه انجام شد و برنامه اين شهيد تقريبا تمام شد وقتي نتيجه را به مسئولمان سپردم ديدم نوار صداي شهيد نيست. مسئولمان با عصبانيت رو به من کرد و دعواي درست و حسابي... من خيلي ناراحت شدم و گفتم حتما نوار را برايتان خواهم آورد.
توي خانه و هر جا که ممکن بود نوار باشد را جستجو کردم. ديگه جايي نمانده بود نگشته باشم. بنود که نبود... آب شده بود. صداي مسئول گروه توي گوشم مي پيچيد جواب خانواده شهيد را چه بدهم...
چکار مي کردم. فرداي آن روز بايست نوار را به مسئولمان مي دادم اما نبود...آن شب خيلي گريه کردم. خيلي... خوابم برد، ناگهان توي اتاقم شهيد را ديدم. به من گفت: چي شده؟ چرا ناراحت هستيد؟
جريان گم شدن شي مهمي را برايش تعريف کردم. گفت: به ايشان بگوييد نگران نباشند، فردا عصر شيء گم شده پيدا مي شود...
فرداي آن روز وقتي کنار مسئول گروه رسيدم خواست مرا مواخذه کند، گفتم اگر مسخره ام نمي کنيد ديشب شهيد به خوابم آمد و قول امروز عصر را داد. تا شب صبر مي کنم اگر پيدا نشد يک فکري خواهم کرد.
عصر دل توي دلم نبود... واقعا خوابم درست بود؟ براستي شهيد به اعمال من آگاه است؟ اين سئوالات توي ذهنم بود که تلفن زنگ زد. يکي از دوستان بود: ببين نوار صداي شهيد رستگار پناه جلوي نانوايي افتاده بوده و به خانه ما آوردند.... مال شماست؟
پاي تلفن نشستم.... بغض گلويم را مي فشرد. به مسئولمان زنگ زدم.... ديديد خوابم درست بود! نوار پيدا شد... نمي دانستم خوشحال باشم يا غمگين... زندگي من مال شهدا شده بود...چه دوران زيبايي....مرضيه زارعي يکي از خادمين شهدا....
پندار ما اين است که ما زنده ايم و شهدا مرده... اما حقيقت چيز ديگري است و زمان ما را برده است ....
بچه ها يک به يک شهيد مي شدند
عمليات رمضان بود، منطقه صاف بود و هيچ جاي سنگر گرفتن نداشت. دسته ما خط شکن بود به همين دليل از همان اول که از خاکريز به اين طرف آمديم در حالي که سينه خيز مي رفتيم بچه ها يک به يک تير مي خوردند.
در ميدان مين که با عراقي ها درگير شده بوديم شهيدان محمود رستگارپناه، محمود ملاعباسي، مسلم قيومي و احمد گلشائيان از رفقاي همشهري به شهادت رسيدند...
منبع: به نقل از جانباز سرافراز محمود عادل در فارس
حفاظت از ارتفاعات کاوه زهرا
زمستان سال 1360، محمود، سيدحميد ميرعظيمي، رضا عزيزي و سيدحسن ميرعظيمي 33 روز در ارتفاعات غرب کشور با هم بودند، آن ها همراه با ديگر رزمندگان در آن شرايط سخت از ارتفاعات "کاوه زهرا" که در مرز ايران و عراق بود محافظت مي کردند.
قبولي دانشگاه و وساطت شهيد همت
روزي از روزها در آن شرايط سخت، بالاي ارتفاع، روزنامه اي به دست ما رسيد که نتايج کنکور در آن نوشته شده بود.
من و شهيد رستگار پناه براي تربيت معلم قبول شده بوديم.
وقتي گفتيم که ما بايد برويم، براي مسئولين خيلي سخت بود که نيروها را آزاد کنند، بالاخره با وساطت شهيد همت گفتند که فقط شما دو نفر مي توانيد برويد و بقيه بمانند.
ما رفتيم براي ثبت نام دانشگاه، آن چند نفر هم بعد از آن که عمليات محمدرسول الله(ص) انجام شد به ابرکوه برگشتند.
سيدحميد ميرعظيمي هم رزم شهيد در کتاب همگام با حماسه، ص 103
همراه با شهيد همت
آذرماه سال 1360، يک گروه هشت نفره متشکل از سيدحميد ميرعظيمي، رضا عزيزي، شهيد محمود رستگارپناه، سيدحسن ميرعظيمي و... به تهران رفته و از طريق بسيج پايتخت، توسط پاسدار کاظم ضيايي، اولين فرمانده بسيجي هاي ابرکوه در سال 1359، همراه با رزمندگان زنجان به پاوه اعزام شدند.
با هماهنگي فرمانده سپاه پاوه شهيد محمدابراهيم همت، به ارتفاعات کاوه زهرا رفتند و در سخت ترين شرايط از ميهن اسلامي دفاع کردند.
همگام با حماسه، صفحه 414
دفاع سخت از ارتفاعات قله کله قندي/ سنگر پوشيده از برف
وقتي به پاوه رفتيم ما انتخاب شديم تا به ارتفاعات کاوه زهرا برويم، وسيله که نبود، گفتند شما بايد با ميني بوس هاي محلي به آنجا برويد. وقتي مارد شهر شديم با يک ميني بوس 10 تا 15 کيلومتر رفتيم تا به يک چهار راهي رسيديم.
راننده گفت: از اينجا به بعد نظامي است و ما نمي توانيم برويم، از ما کرايه هم نگرفت و پياده شديم.
حدود 10 تا 20 کيلومتر ديگر هم با يک جيپ آهو که پشت آن چند بشگه گازوئيل بسته بودند سوار شديم و رفتيم تا به شهرستان "ندشه" رسيديم.
يک روز آنجا بوديم و بعد از آن دوباره ما را با ماشين تغذيه به ارتفاع کله قندي بردند، پاي ارتفاع کله قندي جايگاهي براي تقسيم و سازماندهي بود.
از آنجا مهمات و مواد خوراکي را با قاطر مي بردند و ما هم پاي پياده، با اسلحه ژ3 و کوله پشتي دنبالشان مي رفتيم.
به تپه که رسيديم، راهنما گفت:مي توانيد استراحت کنيد ولي حواستان باشد که نخوابيد چون پاها مي نبدد.
به جايي رسيديم که قاطر هم نمي توانست برود، لذا آذوقه ها را به طناب مي بستند و به بالاي قله مي کشيدند.
و ماهم با پله هايي که در برف هاي يخ زده درست شده بود، بالا مي رفتيم.
کساني که از قبل در قله دفاع مي کردند با ديدن ما چند نفر خيلي خوشحال شدند. جايي که به عنوان سنگر درست کرده بودند با چوب و سنگ پوشيده شده بود، روي سقف پر از برف بود.
برف هاي روي سقف با حرارت درون سنگر که با يک چراغ والور نفتي تامين مي شد، ذوب و تبديل به قطرات آب مي شد و چکه چکه به کف سنگر مي ريخت.
با توجه به اينکه انتقال آب به قله مشکل بود، چند قوطي کنسرو خالي را زير اين چکه ها مي گذاشتيم و از آب هاي جمع شده درون قوطي ها به عنوان اب آشاميدني استفاده مي کرديم.
چگونگي مسائل بهداشتي و تجديد وضو و نمازخواندن داستاني دارد که بماند.
جمعه 10 تا 15 نفر بوديم، نگهباني ها يک نفره بود ولي دور تا دور قله را نگهبان گذاشته بودند چون هم خطر ارتش بعثي عراق بود و هم خطر ضد انقلاب داخلي، لذا فوق العاده مشکل بود.
کم کم چند نفر از آن هايي که قبلا انجا بودند رفتند و افراد ديگر به عنوان نيروي کمکي اضافه شدند.
پس از آن من و محمود با وساطت شهيد همت، براي ثبت نام دانشگاه به ابرکوه آمديم.
آن چند نفر ديگر هم بعد از انکه عمليات محمدرسول الله(ص) در غرب نوسود انجام شد به ابرکوه برگشتند.
سيدحميد ميرعظيمي در همگام با حماسه، ص 787
ثبت دیدگاه