خاطراتی از شهید مهدی راجی اسدآبادی
حضور در مسجد در کودکي
از کودکي علاقه زيادي به مسجد و نماز اول وقت داشت.
بيشتر وقت خود را در مسجد ميگذراند و نوجواني سر به زير و مؤدبي بود كه در بين نوجوانان محل نمونه بود.
بودن در کنار خانواده براي آخرين بار
روز سيزدهم رمضان بود و مي خواست باز به جبهه برود، صبح آنروز به ابركوه رفت و ميوه اي هم كه خريده بود به منزل آورد.
در کنار پدر و مادر در يك فضاي صميميتناول كردندو بعد با همان متانت هميشگي از پدر و مادر خداحافظي كرد.
غسل شهادت کرد و بعد به سراغ خواهر بزرگترش رفت ولي چون او خواب بود نخواست مزاحمش شود. نشانه اي بر روي قالي دست بافش گذاشت و خداحافظي کرد.
مهدي به جبهه رفته بود...
شب شد و مهدي هنوز به خانه بر نگشته بود.
پدر و مادر ميدانستند كه اين موقع بايد در مسجد باشد. ولي پاسي از شب گذشته بود و هيچ كس نميدانست مهدي كجاست؟
پدر براي خبر گرفتن از او حتي تا اسفندآباد هم رفته بود ولي دوستانش هم گفته بودند كه او امروز اصلاً به مدرسه نيامده است.
پدرش با علاقه اي كه از او نسبت به امام و انقلاب سراغ داشت ديگر برايش يقين شده بود كه مهدي به جبهه رفته است.
ما آمده ايم بجنگيم... براي فرار نيامده ايم...
در شلمچه باز هم هم مثل دفعه قبل تيربارچي بود. دشمن تا دندان مجهز، اين بار آمده بود كه كار را تمام كند.
به لحاظ پيشروي مقطعي دشمن، همرزمان مهدي با اصرار به او گفتند كه عقب نشيني كنيم.
اين آخرين كلاميبود كه همرزمانش از او نقل كردند:«ما آمديم كه بجنگيم،براي فرار كه نيامده ايم،اگر ميخواستيم فرار كنيم اصلاً به جبهه نميآمديم» ديري نپاييد كه در جوار شهيدان اسلام آرميدو قطره اي ارزشمند از خون خويش را به نهال انقلاب تقديم كرد.
8 سال گمنامي
از خرداد1367 تا تابستان1374 مهدي مفقود الاثر بود.
و در اين سال بود كه پيكر پاك و مطهرش پس از هشت سال دوري به زادگاهش منتقل شد و در کنار تنها همرزم شهيدش، به خاك سپرده شد.
ثبت دیدگاه