خاطراتی از شهیده فاطمه پروین روحی
مادرم براي اموزش خياطي مرا به خانه پروين خانم برد...
با اينکه 12 سال بيشتر نداشتم، مادرم مرا به خانه فاطمه پروين روحي بردند تا الفباي خياطي را شروع کنم. "مادرم به ايشان گفتند: مي خواهم عين خودتان خياط ماهري شود و شهيد در پاسخ گفت: 15 سال ديگه ايشان مثل من مي شود."
آه ... زهي خيال باطل....
با اينکه 28 سال از آن اتفاق مي گذرد، من هنوز در خم يک کوچه ام... استاد شهيد کجا و من جامانده از غافله ي شهدا کجا...
در قيد و بند ماديات دنيا نيست
در کنار خياطي درس زندگي را هم از او مي آموختم. باورم نمي شد، فردي که در خانواده اي نسبتاً مرفه بدنيا آمده و زندگي کرده، هرگز در قيد و بند ماديات دنيا نباشد و اينقدر تعالي روح داشته باشد و تا مقام شهادت آن هم در کنار خانه خدا پيش رود. هميشه در فکر مستضعفين و مستمندان بود و دسترنج خياطي خود را به اين کار اختصاص مي داد.
براي درمان محرومين به روستاها مي رفت...
ايشان بسيار تواضع و در عين حال گذشت داشت. در رأس صفات او فروتني و تواضع مي درخشيد، بعضي روزهاي تعطيل به همراه دکتر روحي و امدادگران در هلال احمر به روستاها براي درمان محرومين مي رفت و از هيچ نوع کمکي دريغ نمي کرد.
چون نمي توانست به جبهه برود به سازمان انتقال خون مي رفت و خون مي داد...
در لياقت و در صداقت همين بس که بارها مي گفت:" آرزوي شهادت دارم اما نمي توانم به جبهه بروم." آرزوي شهادت داشت، لذا در هر شهر و برزني مي رفت به سازمان انتقال خون مراجعه کرده و خون مي داد و مي گفت حالا که امکان حضور در جبهه را ندارم پشت جبهه خون مي دهم.
فکر مي کرديم شهادت فقط قسمت مردان مي شود...
شهادت؛ چيزي که در آن زمان آرزوي قلبي ما بود و فکر مي کرديم شهادت فقط قسمت آقايان مي شود.
دو آرزويي که به هر دو رسيد
از همسر شهيد شنيدم که گفت: در سفر اولي که با هم به مکه مشرف شديم، جلوي شعب ابوطالب به من گفت: مي داني از خداوند چه مي خواهم: اولاً يکبار ديگر از دسترنج خود به مکه بيايم و ثانياً در اينجا شهيد شوم: که به هر دو آرزوي خودش رسيد.
آرزوي شهادت
آن روز در حال بازگشت از مزرعه پدري در مهرآباد بوديم. روبروي بهشت زهرا(س) که رسيديم گفت: دلم مي خواهد شهيد شودم و در قطعه شهدا دفنم کنند...
حاج اکبر ارزاني همسر شهيد،همگام با حماسه ص108
ثبت دیدگاه