شناسه: 338988

سعادت بزرگ

از بانک برایش زنگ زده بودند که: «آقای شفیعی. اسم شما برای استخدام در آمده. شنبه بیایید براتون نامه بزنیم که برید سرکار.»

من خیلی خوشحال شدم. گفتم: «پسرم برو بانک استخدام شو. کارش راحت‌تره و خیال منم راحت می‌شه.»

محمد تصمیمش قطعی بود. حتی دو دل نشد. گفت: «نه مادر. کار خودم خیلی خوبه. من پلیس بودن رو دوست دارم. نیاز نیست شغلم رو تغییر بدم.»

آن موقع نمی‌دانستم او از شغلش به دنبال سعادت بزرگتری است.

مطالب پیشنهادی

ثبت دیدگاه