شناسه: 342162

خاطره ای از زبان مادر شهبد

وقتی خبررسیدکه مرتضی زخمی شده ، من و پدرش سریع به اهواز رفتیم وقتی مرتضی راروی تخت بیمارستان دیدیم خیلی ناراحت شدیم . پدرش بیشترازمن ناراحت شد به طوری که مرتضی متوجه شد ، گفت ، پدرجان این زخم ها که چیزی نیست من خمپاره ها را با دست می گیرم.

مطالب پیشنهادی

ثبت دیدگاه