دلنوشته همسر شهید
بسم ربالشهدا والصدیقین
برای سردار دلها مینویسم و یقین دارم که قبل از اینکه قلم بر برگه بتازد او میخواند چراکه شهدا زندهاند و بر همه چیز آگاه.
سلام بر آن کسی که حتی اسمش رعشه بر دل دشمنان ملعون داعشی میانداخت.
میخواهم مرثیه بنویسم، روضه بخوانم، خون بگریم اما مثل همیشه بغضم را قبل از نمایان شدن اشکم، دوباره فرو میبرم در سینه؛ همانجا که صندوقچه تمامی غصهها و غمهاست و همانجا نگهاش میدارم.
به تقویم نگاه میکنم، 13 دی، مضطرب میشوم حساب روزها و ماه را از کف میدهم و یکهو میروم به آن روزی که محمد مهدی را در کنار شما دیدم. عجیب حالی داشتم آن روز و محمد نیز. غم بود آن روز، غصه زیاد داشتم آن روز، داغ همسرم قلبم را میفشرد ولی آن روز انگار مرهم زخمهایمان را پیدا کرده بودیم.
حاج قاسم تو با خود چه داشتی که صورتت پر از نور خدا و لبخندت پر از آرامش امن الهی بود؟ و اصلاً چرا آدمی از این جنس میباید در این دنیای دون بماند؟ که دلم نهیب میزند که خدا گلچین است. اصلاً میدانید حاجی، بعضیها جنس خاک وجودیشان این دنیایی نیست و باید هرچه زودتر بازگردند به همان عرشی که از آنجا آمده بودند.
دستان کوچکی اشکهایم را پاک میکنند، به خودم میآیم و میبینم دور تاریخ 13 دی را از قبل یک خط قرمز بزرگ کشیدهام، قرمز به رنگ خون. آخر حاجی خون شد دل ما آن روز. آخر حاجی آن روز یکبار دیگر محمد مهدی من یتیم شد.
به عکس مهدی خیره میشوم و همانطور که پسرم را بغل کردهام باچشمهایم با مهدی حرف میزنم. مهدی جان ببخشید که اشکهایم سرازیر شد، میدانم که قول دادهام به تو. اما بگذار یکبار هم که شده حتی شده لحظهای بدقول شوم. دلم آرام نمیگرفت مهدی جان. اما دلت شور نزند، یاد گرفتهام چطور درستش کنم.
محمدمهدی جان، پسرگلم باز این آلرژی کار دستم داده الانهاست که خوب شوم. لبخندی میزنم به وسعت غمهای دلم، بزرگ، طولانی و ممتد.
صدای زنگ در میآید. پیک است، قاب عکس سفارشیام را آوردهاند. رو میکنم به پسرکم و با غروری که بعد از نگاه کردن به عکس مهدیام پیدا کردم ، به محمد میگویم: مرد خانهام لطفا برو دم در و بسته را بگیر. ( مهدی جان چقدر خوب که پسرمان مثل خودت اینقدر خوب است.) سریع میرود و بسته را میگیرد. بسته را که باز میکنم چشمهای دوتایمان برق میزند، عجب عکس سفارشی خوبی شده.
میروم در کنار عکست، بهترین جا را انتخاب میکنم و با ظرافت خاصی قاب عکس حاج قاسم را نصب میکنم.
محمد میخندد و میگوید مامان چقدر این دوقاب عکس کنار هم قشنگ است و خدا میداند چه آرامشی میگیرم بعد از دیدن عکسها و خندههای پسرم. دستانش را در دست میگیرم و به او میگویم جان مادر، دلم میخواهد تو ادامه دهندهی راهشان باشی و از لبخند محمد مهدی قصه را تا آخر میخوانم.
ثبت دیدگاه