عذاب وجدان
یک عملیات غیر منتظره به تیپ محول شده بود. شکر خدا آموزش های لازم را دیده بودیم. اصلا یکی از دلایل انتخاب یگان ما موفقیتهای بچه ها در عملیات قبلی بود.
قرار بود نیروها را به منطقه ی حاج عمران منتقل کنیم. از آنجایی که محل اسکان و عملیات، منطقهای کوهستانی بود و بچه ها ناگزیر باید هرروز ارتفاعات را بالا و پایین میکردند، بدن هایشان ورزیده شده بود و از نظر آمادگی جسمانی مشکلی نداشتند.
حاج کاظم سفارش کرده بود تا زمانی که عراقیها در آن ناحیه موضع نگرفتهاند و موانع زیادی نچیدهاند ما باید بتوانیم طی اقدامی ضربتی و غافلگیرانه آن خطوط را باز پس بگیریم، اما انگار دشمن بو برده بود چه کار میخواهیم بکنیم. ظاهرا آن منطقه برایشان فوق العاده اهمیت داشت. چرا که خطوط را محکم کرده و به دنبال مانع گذاری و کارهای مهندسیِ از این قبیل بودند.
بنا بر این شد؛ قبل از این که آفتاب بزند نیروها و باقی واحدها را از قرارگاه خارج و به سمت منطقهی نامبرده حرکت کنیم. ده اتوبوس در نظر گرفته شده بود که هر گردان باید در یکی از آنها جا میگرفت. نماز صبح را که خواندیم وسایل را جمع کردیم و راه افتادیم. این وسط یک کله پاچه هم زدیم بر بدن. خدا ما را ببخشد. نامردی کردیم. با چند تا از بچهها از ستون جدا شدیم و رفتیم کله پاچه بخوریم. چون میدانستیم تا شب نمیتوانیم چیزی بخوریم.
خبر رسید زمانی که از پایگاه خارج شدیم عراقیها آنجا را بمباران کرده بودند. لطف خدا بود که قبل از طلوع آفتاب آنجا را ترک کردیم وگرنه هیچ چیز از ما باقی نمانده بود. راه بسیار طولانی بود و راننده مان خسته. بیچاره چرتش گرفته بود. چند جا نزدیک بود اتوبوس چپ شود و برود ته دره. ما سریع متوجه شدیم و هدایتش کردیم. بنده خدا میگفت ۴۸ ساعت است پلک بر هم نگذاشته ام. راست میگفت. شرایط سختی بود. به دلیل همین خواب آلودگی از باقی ستون جا مانده بودیم. رانندهی دیگری هم نبود. بخاطر همین مجبور شدیم مسئولیت رانندگی را خودمان بپذیریم تا آن بنده خدا هم کمی استراحت کند. چند جا هم به دلیل سبقت نزدیک بود تصادف کنیم. چرا که هر اتوبوس شمارهی مخصوص خودش را داشت و حتما باید به ترتیب قرار میگرفتیم.
ثبت دیدگاه