شناسه: 345300

یادداشت شهید اسماعیل علائی فر

سماعیل در دفتر خود چنین نوشته است: پدرم می گفت: در هیأت خوابیده بودم حدود ساعت دو بعد از نیمه شب بود که ناگهان در هیأت را زدند هراسان آن را باز کردم و دیدم سرهنگی قوی و بلند قد است رو به من کرد و گفت: این هیأت از آن کیست؟ جواب دادم نامش روی پرچم هست به من اهانت کرد و گفت: این هیأت از آن کیست؟ گفتم: جناب سرهنگ بالای پرچم را بخوان از آن حسین بن علی (علیه السلام) است. جواب داد: اگر تا فردا شب این هیأت را جمع نکنی چشمت را در می آورم و کف دستت می گذارم. گفتم: جناب سرهنگ از اول تا آخر ایران پرچم هیأت ها به نام حسین بن علی (علیه السلام) است. من این هیأت را جمع می کنم اما این کار درستی نیست. پدرم که این حرف ها را برای من می گفت رنج می بردم و می گفتم: خدایا! وقتی می شود که بتوانم انتقام پدرم را از این دولت خائن بگیرم. در جایی دیگر نوشته بود: در سال 1357 به رهبری قائد اعظم، امام خمینی در ایران، انقلابی صورت گرفت که شبانه روز در این انقلاب فعالیت می کردیم، تا شبی که حکومت نظامی شد به فرمان امام خمینی در خیابان ها جمع شدیم. همیشه حرف های پدرم جلوی نظرم بود که می گفت: ما باید این رژیم فاسد را از بین ببریم. به لطف خداوند و رهبری امام خمینی در 22 بهمن موفق شدیم پیروزی را بدست آوریم. قبل از آن روز تاریخی روزها در بهشت زهرا به قبر کنی مشغول بودم. خیلی از شهدای گلگون کفن را می شستم. یکی از روزها پانزده شهید را کمک مرده شور شستم. در حال کمک کردن جنازه ها بودم که شهیدا 16 ـ 17 ساله ای نظرم را جلب کرد که مغز نداشت خیلی ناراحت شدم. آن روز را با نارحتی تا ساعت 10 شب صبر کردم با لباس گل آلود به خانه برگشتم. پدرم سوال کرد: اسماعیل با این قیافه و تا این ساعت کجا بودی؟ بغض گلویم را گرفت جواب دادم باید تا آنجا که جان در بدن داریم و خون در بدنمان می جوشد از این مملکت دفاع کنیم. شب خوابیدم، بغض گلویم را می فشرد، از ناراحتی مریض شدم. فردای آن روز پدرم مرا به دکتر برد.

مطالب پیشنهادی

ثبت دیدگاه