دست نوشته شماره 1 - شهید اسحاق حسنی
اسحاق خطاب به همسرش می گفت:
جای شما امن است
بعد از خدا تورا به پدر ومادرم میسپارم
حرم بی بی زینب در خطر است
و این وظیفه انسانی ماست که
از اهل بیت علیهم السلام ،
دفاع کنیم...
بار اولی که از مرخصی باز میگردد با دیدن پسر۵۰ روزه اش اشک درچشمانش جمع می شود
چون خودش درد کشیده و تنها و بی پدر بزرگ شده بود
آرزویش داشتن پسر بود که برآورده شده بود
بار دوم عیدنوروز بود که بازگشت
اینبار محمدعلی ۶ماهه شده بود
همه از حضورش خوشحال بودند
همسرش فکر میکرد که شایداینبار به خاطر پسرش به سوریه باز نگردد
گویا اینبار بیش از پیش روحش را نزد بی بی جا گذاشته به و مرخصی آمده بود
زودتر از موعد راهی شد
حال و هوای عجیبی داشت
انگار چیزی را گم کرده بود
می گفت: بروم سوریه حالم خوب می شود، فکرمیکنم چیزی را آنجا جا گذاشته ام
این بود که با شوق عزم رفتن می کند
آری اسحاق رفت و به آرزویش رسید
آرزویی دست نیافتنی که خیلی ها انتظارش را می کشند...
گویا محمدعلی هم سرنوشت پدر را داشت
او نیز بدون حضور پدر بزرگ خواهد شد...
روحش شاد و یادش گرامی
ثبت دیدگاه