دست نوشته شماره 1 - شهید سیدسرور هاشمی
دلنوشته دختر شهید سید سرور هاشمی:
پدرم زیاد مسافرت میکرد، من هم هربار که برمیگشت میدویدم جلوی در و بغلش میکردم. گونه اش را میبوسیدم و چمدانش را میگرفتم. خودم را لوس میکردم و میگفتم :بابا سوغاتی من کجاست؟
اما این بار اخر که از سفر برگشت ،نتوانستم گونه اش را ببوسم ... میترسیدم زخم های صورتش آزرده شود.. چمدانى نداشت.. یک کوله پشتیه خاکی رنگ.... و یک دنیا سکوت!!
پدر عزیزم!
وقتی که مادر میرفت کربلا، سعی میکردى برای ما هم پدر باشی هم مادر! خانه را تمیز میکردى و غذا سروقت، حاضر بود..
اما حالا..
حالا که تو نیستی مادرم چگونه وظایف سنگین پدری را به دوش بکشد؟؟
چگونه به این زانو های ضغیف میشود تکیه کرد؟!
پدر عزیزم جای خالی ات در تصمیمهای مهم زندگی ام بیشتر حس میکنم،کاش میشد باشی تا مثل گذشته همیشه بگویی ؛من پشتت هستم!!
پدرم هیچ بنیادی نمیتواند نقش بنیادین تو را برایم ایفا کند... وقتى بودى، به هر لحظه ام رسبدگى میکردى ...
حالا دیگر درسهایم بد است. تشویق نمیشوم. اگر بهترین نمره های دنیا را بگیرم هیچ کس یک لحظه آنگونه که تو دست بر سرم میکشیدی ، دست نخواهد کشید.. هیچ کس از گریه های شبانه ام خبردار نخواهد شد... هیچکس نخواهد پرسید چه میخواهی؟
پدرم هدف مقدست را گرامى میدارم اما نمیدانى در نبودت چه زخمها که خوردم... چه تنهایی هایی کشیدم... پدرم بعضی وقتها آنقدر خون پاکت را لگدمال کردند و تو و راهت را کوچک شمردند که نتوانستم بگویم دختر شهیدم!
کاش همه ی انهایی که میگفتند برای پول رفته ای میدانستند که یک لحظه نبودنت برای من چقدر گران تمام میشود!
بابا .. همیشه دوست داشتم زمان برگردد تا یک بار دیگر دست هایت را ببوسم ، تا یک ثانیه در چشمهایت نگاه کنم.. نمیدانى چقدر دنبال آن نگاه گشتم.. اما لطافت نگاهت را در نگاه هیچ کس نیافتم..
آخرین نگاهت را هرگز فراموش نمیکنم.. وقتهایی که سعی میکردى حرف بزنى اما جز سکوت چیز دیگرى نمیتوانستی بگویی..
ثبت دیدگاه