دست نوشته شماره 1 - شهید مصطفی بختی
حرف دل یادگار کوچک شهید بختی: پدر حالا من و خواهرم یکسال بزرگتر شده ایم و یکسال است که در حسرت شنیدن صدایت شبها را به صبح می رسانیم. پدرم دلم برای بودنت تنگ است، اما تنها قاب عکس توست که مرحم دل مجروح من است. می خواهم برایت از حسرت به زبان راندن کلمه بابا بگویم. بابا مصطفی با خودت نگفتی وقتی داری می روی قلبهای دخترانت را هم با خود به همراه می بری. نگفتی دل دخترانت برای بابای قشنگشان تنگ می شود. اصلاً نگفتی دختری داری؟ بمانی کنارشان تا در امنیت کامل مشغول بزرگ کردنشان شوی، و شب جمعه دستهای کوچکشان را بگیری و آنها را به زیارت و تفریح ببری. به ما گفتی می روم زیارت و زود برمی گردم. قول سوغاتی هم داده بودی. آه که چه سوغاتی آوردی. عمو مجتبی شما چطور؟ نگفتی که پدر و مادر پیری دارم که حالا باید عصای دستشان بشوم. گفتی هر وقت از در خانه می آیی قند در دل مادر بزرگ آب می شود و دلش آرام می گیرد. نگفتی وقتی جلو پدر بزرگ راه می روی و او قد رعنا و چهره زیبایت را می بیند زیر لب بدون آنکه متوجه شوی الحمدالله می گوید و دوست دارد در آغوشت بگیرد و صورتت را ببوسد. حتماً شما هم با خودت گفتی با مصطفی می روم که تنها نباشد. پدرم، نعمت اصالت و نعمت معرفت و ایمان را در خونم تزریق نمود/ شهید زیباترین تفسیر عشق، شجاعت و ایثار است درد دل دردانه بزرگ شهید بختی: پدر جان آیا می شنوی چه می گویم؟ می دانم که می شنوی. دوست داشتم در کنارم باشی تا سر بر زانویت بگذارم و درد دلهایم را برایت بگویم. دلم می خواست کنارت بنشینم تا برایم حرف بزنی و با سخنان شیرینت مرا راهنمایی کنی. ای کاش بودی تا من هم در کنارت به خود ببالم. اما نه، حالا من که فکر می کنم می بینم زمانی است که باید بیشتر به تو افتخار کنم. چون تو شهیدی و شهید زیباترین تفسیر عشق، شجاعت و ایثار است. من دیگر از نداشتن پدر ناراحت نیستم، چرا که با دیدن چهره نورانی و دلسوز علی زمان، امام خامنه ای سیمای پدر را تجسم می کنم و هرگز احساس یتیمی نمی کنم. پدرم دوست داشت، چون حضرت زینب(س) پیام آور شهیدان باشم . اگر چه کوچکتر از آنم که خود را با بزرگترین بانوی جهان مقایسه کنم، ولی سعی می کنم همچون حضرت زینب(س) تا پای جان از اسلام دفاع کنم. می دانم دخترانی که امروز اینگونه عفت خود را به حراج گذاشته اند مانند من دلسوخته ای ندارند تا بدانند که آرامش امروزمان را مدیون چه کسانی هستیم؟ به دختران دور و بر خود می نگرم که چگونه از حضور فیزیکی پدر خود بهره مندند و هرآنچه که می خواهند برایشان مهیا می شود و کمبودی ندارند. شاید من هم در نگاه اول حسرت بخورم که چرا پدر ندارم؟ ولی با نگاهی عمیق که می بینم، متوجه می شوم آنچه که پدرم داده هیچ پدری به هیچ دختری نداده. پدرم، نعمت اصالت و نعمت معرفت و ایمان را در خونم تزریق نمود. نعمتهایی که هرگز فروشی نیست و پدرهای میلیونر دوستانم نمی توانند در هیچ معامله ای آن را خرید و فروش کنند. پدر جان! تو در سوریه عاشقانه جنگیدی تا نگذاری دربی آتش بگیرد و پهلوی مادر بشکند و فرق پدری بشکافد و جگر برادری در تشت بریزد و سر برادر دیگری به روی نیزه برود و خواهری به اسارت دربیاید. آری تو شهادت را بر ماندن ترجیح دادی چرا که روح بلند و ملکوتی تو نمی توانست در این دنیای خاکی بماند. خوشا به حالت که این دنیا نتوانست تو را در قفس تنگ خویش مهبوس نماید. خوشا به حالت ای پدر که از علایق گذشتی و به قافله حسین(ع) پیوستی.
ثبت دیدگاه